همه چی از فروردین 98 شروع شد، با انکار من برای خرید دوچرخه و اصرار مهدی برای خریدش. دوچرخه ای که با اصرار مهدی خریده شد و تبدیل شد به دنیای من. اولش چون میترسیدم فقط تو پیاده روی جلوی خونه رکاب میزدم. بعد از دو سه روز مهدی گفت برو پارک سوکان با دوچرخه منم دارم میام. گفتم میترسم از دور میدون استاندارد رد شم. گفت برو دارم میام. من رفتم، اما او بعد از یک ساعت اومد. تا برسه من هم از میدون رد شده بودم، هم کلی تو پارک رکاب زده بودم و داشتم استراحت میکردم. این شد اولین تجربه رکاب زدن من تو شهر.
برای اینکه خودمو محک بزنم کم کم مسیرهامو طولانی میکردم. اولش تا میدون امام رضا رفتم. دیدم انگار تونستم و کسی هم کاریم نداشت. همون موقع ها بود تو سمنان میگفتن پلیس خانومهای دوچرخه سوار رو میگیره. تو همون روزها یه روز که میخواستم برم میدون مشاهیر تصمیم گرفتم با دوچرخه برم. مامان بابا میگفتن نرو. اما گفتم من باید برم . رفتم و باز یه موفقیت دیگه به دست آوردم. هر چی بیشتر خودمو محک میزدم و بیشتر از امتحانها سربلند بیرون میومدم اعتماد به نفسم بیشتر میشد. به خودم میگفتم دیگه تهش میدون سعدیه که همیشه پلیس اونجا می ایسته. اونم تو ساعتهای شلوغ. روزی که قصد کردم با دوچرخه برم تا میدون سعدی دلهره عجیبی داشتم. حتی وقتی رسیدم مردد بودم که برم دور میدون یا نرسیده به میدون دوچرخه مو برعکس کنم و از همون مسیری که اومدم برگردم. قلبم خیلی تند میزد. به خودم میگفتم اگه الان برم دور میدون و پلیس بگه خانم از دوچرخه ت پیاده شو چه کار کنم. نفسمو حبس کردم و گفتم فوقش اینه منو میگیرن دیگه. اما میرم. میرم که بدونم واقعا پلیس با بودنم با دوچرخه مشکل داره یا نه. که حداقل تکلیف خودمو بدونم. وقتی داشتم میدون رو دور میزدم نگاهم به پلیسها بود که مطمئن شم منو میبینن. نکنه از جلوی چشمشون رد شم و منو نبینن. وقتی مطمئن شدم منو دیدن و هیچ عکس العملی نشون ندادن یه نفس راحت کشیدم. دیگه نترسیدم. دیگه هر چی ترس بود رو له کردم زیر پا و شروع کردم به گشت زدن تو شهر با دوچرخه. به پرواز کردن با دوچرخه. یه جاهایی که سر پایینی بود هندزفری رو میذاشتم و بلند بلند با آهنگ میخوندم. دیدن یه دختر دوچرخه سوار برای مردم عجیب بود، چه برسه به دختر دوچرخه سواری که داره بلند بلند شعر میخونه. اما چشمامو به روی همشون میبستم و با صدای بلند میخوندم. وقتی آهنگ تهران تهران رضا یزدانی میخوند و من رو دوچرخه بودم حس میکردم داره یه تغییراتی در من ایجاد میشه. حس میکردم انقدر قوی شدم که دلم میخواد تا خود آسمون پرواز کنم. هر چی به قسمتهای آخرش نزدیکتر میشد و میگفت "منزوی شو توی قلبت، یاد کارون شب دجله، سر کوچه های بن بست، یاد حجله پشت حجله، بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون، مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون، پس چرا با تو غریبه ست، نسل بی خاطره من، یادمون نیست که چجوری، واسه هم دیگه میمردن، پاش بیفته باز دوباره روی مغربت میبارم، باز توی منطقه مین دست و پامو جا میذارم" من احساس قدرت بیشتری میکردم. تا جایی پیش رفتم که دیگه موقع دوچرخه سواری از چیزی نمیترسیدم. نه از ماشینی که پشت سرم دستشو میذاشت رو بوق، نه از نگاه مردم، نه از کسایی که میگفتن مگه تو خیابون جای دوچرخه سواریه، نه از اونایی که ترقه مینداختن جلوی دوچرخه م، نه از اونایی که با جیغ از کنارم رد میشدن، نه از موتوری هایی که از قصد میومدن سمتم. از هیچ چی نمیترسیدم. به جای ترسیدن تلاش میکردم راه حل پیدا کنم، قوی بشم و هر روز قوی و قوی تر شدم. تا جایی که حس کردم وقتی رو دوچرخه ام از اون بهار خجالتی تبدیل میشم به بهاری که تا حالا نمیشناختمش و اونجا بود که فهمیدم دوچرخه چقدر منو عوض کرده. چقدر منو قوی کرده و اونجا شروع داستان بود.