وقتی طبق عادت ایمیلم را صبحها در مترو باز میکنم و با این پیام (عکس) روبهرو میشوم، لبخند احمقانهای تمام صورتم را میگیرد. از همان لبخندها که میتوانم صدای ذهن هممتروییهایم را بشنومم که میگویند: دخترک عجب دیوانهای است.
از نوشتن این مطلب (خانواده عزیزم من یک فریلنسرم؛ اجازه دهید تا کار کنم!) شاید کمتر از دو ماه بگذرد اما از اینکه میبینم همچنان آدمهایی به خواندن آن علاقه دارند و با اشتیاق خاصی کامنت میگذارند، شیرینی عجیبی وجودم را فرا میگیرد.
اینکه حاضر میشوند زمانی را میان زندگی شخصی یا شغلی خود اختصاص دهند به خواندن این مطلب و حتی خواندن کامنت دیگران نشانه عجیبی است. تحلیل میکنند، به یکدیگر پاسخ میدهند، از تجربیات و خاطرات شخصی خود مینویسند و تلاش میکنند تا راهکاری ارائه دهند...
باورم نمیشود، این همه کامنت! آن هم نه جملات و کلمات کوتاه بلکه پاراگرافها صحبت و گفتوگو! همه اینها یعنی یک انگیجمنت بینظیر! درگیری که آنقدر عجیب و پرقدرت است که این مقاله غیر رسمی را یه یکی از تجربیات محتوایی جذاب زندگیام تبدیل میکند.
اگر اشتباه نکنم ۶ سال پیش نیز این تجربه را داشتم. زمانی که برای یک وبسایت دانلود فیلم و سریال مینوشتم. (خدایش بیامرزد که الان آن سایت پشت صفحه پیوندها سالهاست که مدفون شده است)
در آن زمان خبری به دستم رسید از خشونت خانگی توسط یک سلبریتی مشهور و پرطرفدار! برخلاف سایر وبسایتها به خاطر داغ بودن، از انتشار آن خبر خودداری کردم. چند روزی فقط به تحقیق و شناخت آن سلبریتی پرداختم. تمام مصاحبههایش را دیدم و درنهایت مطلبی نوشتم که آن هم شیرینی عجیبی برایم داشت، درست به طعم شیرینی مقاله اینروزهایم در ویرگول.
تا ماهها کامنتهای پر سروصدایی دریافت میکردم. افراد مخالف و موافقی که ساعتها به بحثهای طولانی در زیر مقالهام مشغول بودند. وبسایتهای رقیب که مقالهام را منتشر و تخریب کردند (هرچند منجر به افزایش فروش و شهرت بیشتر وبسایت ما شد) و حتی گاها تهدیدهایی از یاهومسنجر دریافت میکردم...
جالب است بدانید که ۶ سال پیش من یک دختربچه دبیرستانی بودم که فرسنگها از دنیای محتوادانی فاصله داشتم!
اما این شیرینی ماندگار که این دو مقاله را به مهمترین تجربیات محتوایی غیر رسمی من تبدیل کرده است، از کجا میآید؟ اگر اشتباه نکنم با خانم علیزاده از برازمان چندوقت پیش جلسهای داشتم که سخنی گفتند که هنوز به خاطر دارم:
محتوا دلیه! حالت که خوب نباشه، ناراحت یا عصبی که باشی، با راننده تاکسی دعوات شده باشه یا هرچیزی... هرکاریم که بکنی نمیتونی بنویسی!
الان که بیشتر فکر میکنم، واقعا با تمام وجودم معنی این حرف را درک میکنم، که چطور میشود بعد از ۶ سال دوباره این تجربه شیرین غیر رسمی برایم رقم میخورد!
وقتی به شاگردهایم محتوا تدریس میکنم، ابتدا قصه تجربه ۶ سال پیشم را میگویم تا با گوشت و خون خود درک کنند که برای محتوادان شدن نباید تنها پشت خروارها اصطلاح و تکنیک قایم شد! گاهی فقط نیاز است تا کلید قلب و ذهن خودمان را پیدا کنیم...
کلیدی که باعث میشود قلم آنچنان روان شود که شاید حتی ناخواسته مقالهای بنویسیم که تا مدتها شیرینیاش بر جان باقی بماند...
من در هر دو این مطالب نه برای کارفرما، نه برای درآمد و نه حتی برای شهرت کاری کلمهای ننوشتم. هر دوی آنها را برای دل خودم نوشتم. در اولی از حقوق زنی گفتم که قربانی شهرت یک سلبریتی شده بود و در دومی از مشکلات و سختیهای زندگی شخصیام به عنوان یک فریلنسر...
باتشکر از آقای فراهانی به خاطر کلمه محتوادانی که از ایشان به امانت گرفتم :)