همه ما وقتی به فکر خرید کادوی تولد هستیم، همیشه به دنبال بیجانترین اشیا میرویم، از کتاب گرفته تا لباس و عروسک و... . اما پنج سال پیش، عجیبترین هدیه تولدم را از آغوش دوستی گرفتم که برخلاف تمام هدیههای دیگر عمرم، قلبش زنده بود و میزد. هدیه تولدم، یک موجود زنده بود. موجودی جونده که از همان شب تولدم، مهرش به دلم نشست و خانواده من از آن زمان، پنج نفره شد!
وقتی که سرپرستی یک حیوان کوچک را قبول میکنی، هیچ تصوری نداری که این حیوان چطور در زندگیات تاثیر میگذارد و تو چطور باید از او نگهداری کنی. فکر میکنی همین که آب و غذایش کافی باشد و به آن مهر بورزی کافی است؛ اما من در یک سال گذشته متوجه شدم که عشق به حیوان و مسئولیتپذیر بودن در مقابل او، کمتر از روابط انسانی نیست! حالا میفهم که عشق فقط محدود به دو انسان نیست، میتواند فراتر از خیلی از کلیشهها در ذهنمان ریشه بدواند و طوری ما را وابسته و شیفته کند که حتی فکرش را هم نمیکنیم.
شبی که هدیه تولدم را به خانوادهام معرفی کردم، با جیغها و اخمهای زیادی روبهرو شدم که خانه، جای یک حیوان نیست!
آن زمان در شهرستان دانشجو بودم و هفته به هفته در خوابگاه میماندم. پس باید طبق اولتیماتوم خانواده، در کمتر از یک ماه، جای دیگری برای او پیدا میکردم.اما یک روز در کمال تعجب وقتی از خوابگاه برگشتم، با اتفاق عجیبی روبهرو شدم.
پدرم و مادرم هر دو غرق شادی بودند. برای آن حیوان کوچک، شعر میخواندند و با تمام عشقشان به او نگاه میکردند. باورم نمیشد! من هیچوقت شعر خواندن پدر و مادرم را ندیده بودم! دوران کودکی من تقریبا بدون هیچ شعری گذشت...
چطور ممکن بود در کمتر از یک ماه، آن حیوان کوچک تبدیل شود به چراغ خانهمان؟ بله دقیقا چراغ خانه! انگار روشنایی و نعمت آورده بود. روزبهروز ما را شادتر و پرانرژیتر میکرد...
حتی یادم است یکبار گریه کردن مادرم را دیدم که در بین هقهقهایش میگفت: «دلم براش میسوزه، چقدر مظلومه، نمیتونم برای مظلومیتش گریه نکنم...»
از آن زمان، چهار سال گذشته و آن حیوان جونده کوچک، همچنان در خانهمان با ما غذا میخورد، بازی میکند، محبت میکند و محبت میبیند.
اما همیشه همهچیز انقدر شاد نیست و همه اتفاقهای زندگی پایان خوش ندارند. کمکم احساس کردیم که گوشهگیر شده، یا پیر شده بود یا بیمار بود؛ نمیدانستیم.
پس به دامپزشک مراجعه کردیم. اولین دامپزشک، دومین و حتی سومین دامپزشک به ما گفتند:
«اتانازی، تنها راه نجات حیوانه»
چطور ممکن بود، اتانازی تنها راه نجات حیوان باشد؟ حیوانی که چهار سال به زندگیام شادی آورده بود را چطور میتوانستم یکشبه از لذت زندگی محروم کنم؟
خیلیها میگفتند که «خرگوش» این حرفها را ندارد، حالا خوب است که سگ و گربه نیست! با خودم میگفتم ما چه انسانهایی هستیم که حتی بین حیوانات هم تبعیض میگذاریم؟ وای از این حیوان ناطق که چقدر وحشتناک است...
گریهها کردم و فیلمهای مختلفی از اتانازی حیوانات خانگی دیدم، اما تصمیم گرفتم بگم نه! چون آنجا بود که فهمیدم حالا نوبت من است! نوبت من است که ثابت کنم، کنارش هستم و مسئولیتی در قبال او دارم.
پس به بیمارستانها و دامپزشکهای مختلفی سر زدم تا بالاخره یک دکتر گفت:
«اگر حیوان هنوز تمایلی به غذا خوردن داره، اگر هنوز شوق زندگی داره و توی خونه بدو بدو میکنه، بهش یه فرصت دوباره میدیم. جراحی سختیه اما شدنیه.»
تقریبا بیشتر از دو ماه، درگیر جراحی و ریکاوریهای بعد از آن بودیم.
سخت بود، سختی کشیدیم، استرس و نگرانی امانمان نمیداد، هزینههای سرسامآور، جیبمان را خالی کرده بود. اما یک سال از آن ماجرا گذشته و خرگوش کوچک خانه ما، هنوز زنده است و بازیگوش. میدود، بازی میکند، غذا میخورد و پر از شوق زندگی است...
این ماجرا اما اینجا تمام نمیشود.
چند ماه پیش هم میزبان موقتی یک گربه کوچک شدیم. گربهای که چند ماه بیشتر نداشت و هنوز بچه بود، هرچند صاحبش با ظلم با آن رفتار میکرده است. آنقدر میترسید که از هر انسانی فرار میکرد و خودش را پنهان میکرد تا مبادا باز هم با آن بدرفتاری شود.
زندگی در کنار یک خرگوش، ما را مهربانتر کرده بود، آنقدر مهربان که حالا آماده بودیم تا حیوان دیگری را زیر پر و بال خود بگیریم.
اینبار اما من نبودم که این حیوان را به خانه دعوت کردم، بلکه پدرم وقتی ترس حیوان زبانبسته را دیده بود، دیگر اجازه نداده بود تا صاحبش آن را با خود برگرداند. همین شد که خانوادهمان از پنج نفر به شش نفر تبدیل شد. حالا یک خرگوش و یک گربه در کنار هم و زیر سقف خانه ما زندگی میکردند.
گربه بازیگوش بود و شیطان، به قول مادرم مثل جغجغه است و با ما صحبت میکند. شیفتهاش شده بودیم و هر لحظه حتی در کنارش، دلتنگش میشدیم. اما یک روز...
یک روز دیدیم که نیست! غیب شده بود! تمام خانه و ساختمان را زیرورو کردیم. تنها حدسمان این بود که احتمالا از بالکن (با بیشتر از ۱۵ متر ارتفاع) پریده است! اما حتی توی حیاط هم پیدایش نکردم. پس مادرم تصمیم گرفت خودش چادر سر کند و باز هم، دوباره و دوباره ساختمان را بگردد.
دیدم با چشمانی گریان، گربهای زخمی و خونی را بغل کرده و فقط با التماس میگوید: «بهاره، ببرش دکتر، ببرش دکتر، نجاتش بده، خواهش میکنم نجاتش بده...»
گربه آسیب زیادی دیده بود، آخر ۱۵ متر ارتفاع کم نیست. مادرم میگفت خودش را به پشت ماشینمان کشانده و آنجا قایم شده بود. انگار میدانسته که ماشین خود ما، آشناترین پناهگاهی است که میتوانیم پیدایش کنیم.
بازوی دست چپش دچار شکستگی شدیدی بود و نیاز به جراحی و پلاتین داشت، ریهاش دچار خونریزی و عفونت شدید شده بود، طوری که میگفتند تا ۷۰ درصد دوام نمیآورد، انگشتهای هر دو دستش شکسته بود و سرفههای پر از خون امانش نمیداد. از کوفتگیها و کبودیهای شدید هم که بگذریم، عملا جانی به تن نداشت.
باز هم گفتند، دوام نمیآورد!
اما باز هم تسلیم نشدیم. اینبار هم گفتم: «من کنارت میجنگم، به شرطی که تو هم بجنگی تا خوب بشی، باید خوب بشی و دوباره نذاری شبها بخوابم.»
برای چند هفته، تقریبا هر روز، پایم در بیمارستان بود. از تنفس تا تزریق و رادیولوژیهای پیوسته و... . دیگر همه چهرهام را میشناختند. با وجود اینکه بیمارستانهای دامپزشکی واقعا شلوغ است، اما خیلی راحت میتوانی به پای داستانهایی بنشینی که یکی از یکی عجیبتر است!
در همین چند هفته، وقتی پر از خستگی و ترس، گربهام را در حالی که زیر سرم میلرزید، بغل کرده بودم. از خانمی که کنار تخت بغل بود، پرسیدم: «گربه شما چطور است؟»
گفت:
«گربه من ایدز داره.»
شاید این عجیبترین و متفاوتترین داستانی بود که در تمام این مدت شنیده بودم. مو به تنم سیخ شد. ایدز! واقعا ایدز!
مگر ما انسانها عادت نکردهایم که با شنیدن کلمه «ایدز» بترسیم و فرار کنیم، پس چطور این زن، انقدر شجاعانه سالهاست کنار گربهاش مانده و از او مراقبت میکند؟ البته که این بیماری از گربه به انسان منتقل نمیشود اما باز هم هرچه باشد، ایدز است؛ بیماری که خیلیها را به وحشت میاندازد...
ما انسانش را رها میکنیم و با تمام عشق و محبت، فقط به خاطر ترسمان و شاید ناآگاهیمان، از او دست میکشیم. اما چطور این زن، جانانه واقعا جانانه، پابهپای این گربه مانده بود؟
جواب را فقط در عشق پیدا میکنم. هرچقدر به آن روز و صحبتهایم فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشوم که عشق هیچ حد و مرزی ندارد...
وای بر جامعهای که عشق را از آن تحت عناوینی چون «صیانت» بگیریم. کدام صیانت؟ واقعا کدام صیانت؟
زیادند آدمهایی شبیه به من و آن زن که قلب خانهشان با حیوانات میتپد...