
در آسمانهای تاریک و آسمانی، که تنها نور خورشید بهندرت آنجا میرسید، پایتخت خدایان یونان بر فراز کوه المپ قرار داشت. اما آن شب، نوری متفاوت بهطور مرموزی از درون معبد زئوس بیرون زد.
آتنا، الهه حکمت، برای مدتها احساس کرده بود که در دل معبد چیزی عجیب در حال رخ دادن است. صدای آرام و ناشنیدهای از درون، به او هشدار میداد که همه چیز در حال تغییر است. در کنار او، هرکول، قهرمان افسانهای، با نگرانی به آسمان چشم دوخته بود. اما این بار، او بهجای قهرمانی در برابر هیولاها، با تهدیدی بزرگتر روبرو بود.
زئوس، پادشاه خدایان، بهطور مرموزی ناپدید شده بود و این موضوع تمام کوه المپ را بههم ریخته بود. الههها و خدایان دیگر در جستجوی او بودند، اما هیچ ردپایی از او نبود. تنها آتنا بود که پی برده بود که اتفاقی وحشتناک در دل معبد رخ داده است.
"شاید این یکی از نقشههای هادس باشد"، آتنا با صدای اهسته گفت.
هادس، خدای دنیای زیرین، همیشه در پی قدرت بیشتری بود. اما چرا این بار به زئوس حمله کرده بود؟ آیا این فقط یک توطئه ساده برای تسلط بر آسمانها بود، یا چیزی خطرناکتر در حال اتفاق افتادن بود؟
همه چیز زمانی پیچیدهتر شد که هرکول، با شکستن دروازه معبد، وارد شد و جسد بیجان زئوس را یافت. او با دستهای لرزان، به کمربند قدرت زئوس نگاه کرد و در آن لحظه فهمید که این قتل کار هادس نبوده است، بلکه دستهای خود هرمس، فرستاده خدایان، در پشت این توطئه بودند.
هرکول و آتنا حالا باید به یکدیگر اعتماد میکردند و راز قتل زئوس را کشف میکردند. هیچکس نمیتوانست بهسادگی در برابر هرمس، فرستاده سریع و فریبنده، مقابله کند. او همیشه در سایهها حرکت میکرد و هیچکس نمیتوانست بهراحتی نیتهای واقعیاش را درک کند. اما هرکول و آتنا نمیتوانستند از مسیری که شروع کرده بودند عقب بکشند.
"چرا هرمس؟ چرا این کار را کردی؟" هرکول با صدای لرزان و پر از شگفتی گفت.
آتنا به دقت به حرکتهای هرمس نگاه کرد. "همه چیز به یک راز بزرگ باز میگردد. هرمس همیشه در میان ما بوده، اما هیچوقت نیروی واقعی خود را نشان نداده بود. شاید او به دنبال قدرتی فراتر از هر چیزی باشد که تا به حال شناختهایم."
در این لحظه، هرمس با لبخندی شیطانی ظاهر شد. "قدرت؟ نه، آتنا. این چیزی فراتر از قدرت است. من به دنبال آزادی هستم. آزادی از تمام قوانین و محدودیتهایی که در این آسمانها حکمفرماست."
هرکول با تردید به او نگاه کرد. "آزادی؟ تو زئوس را کشتی تا آزاد باشی؟"
"دقیقاً"، هرمس گفت. "زئوس تنها کسی بود که قدرت واقعی داشت. اکنون من آزادی را بهدست آوردهام. و شما دو نفر نمیتوانید من را متوقف کنید."
آتنا و هرکول بهطور همزمان به یکدیگر نگاه کردند. هیچ راهی جز مقابله با هرمس و جلوگیری از فاجعهای بزرگتر وجود نداشت. هرکول شمشیری در دست داشت و آتنا نیز سپر و نیزهاش را آماده کرده بود.
در لحظهای که هرمس بهسمت آنها حمله کرد، آتنا سریعاً نقشهای در ذهنش ریخت. او از قدرت حکمت خود استفاده کرد و با سرعت زیادی حرکات هرمس را پیشبینی کرد. اما هرمس که به سرعت و فریب مشهور بود، با یک حرکت ناگهانی به سمت آتنا رفت.
در همان لحظه، هرکول شمشیری را در هوا چرخاند و ضربهای مستقیم به سمت هرمس وارد کرد. اما هرمس، با سرعت خیرهکنندهاش، بهراحتی از ضربهها فرار کرد. در این لحظه، آتنا با استفاده از قدرت حکمت خود، تلهای برای هرمس طراحی کرد.
او با استفاده از نیروی ذهنیاش، هرمس را در دام انداخت و او دیگر قادر به حرکت نبود. هرکول با ضربهای نهایی، فرستاده خدایان را از پای درآورد.
"این فقط آغاز یک جنگ بزرگتر بود"، آتنا به هرکول گفت، "اما این بار، ما باید برای محافظت از کوه المپ و خدایان، بیشتر از همیشه متحد باشیم."
---
امیدوارم از این داستان کوتاه لذت برده باشید!