روی صندلی پارک نشسته بودم. روبرویم تاب با وزش باد آرام تکان می خورد.گاهی جلو و عقب می رفت و گاهی به چپ و راست متمایل می شد.چنان آرامشی داشت که نظرم به آن جلب شد ناگهان دیدم چند دقیقه ای محوش شدم که صدای دخترم من رو به خودم آورد.
- مامان به چی نگاه می کنی؟
- به اون تاب قرمزه ببین چه آروم و نرم با رقص باد می چرخه.گاهی چپ و راست می ره. گاهی حرکت دورانی داره.
- آره من هم داشتم همون رو می دیدم.
دوباره رفتم توی خودم دیدم آرامشی که دارم مثل اینه که سوار تابم و رقص باد من رو آروم حرکت می ده.نه وزش بادی و نه طوفانی.
مشکلات ریز و درشت هست برای همه هست برای من هم اما طوفانی نیست. مشکل بزرگ هم اگر باشه من هر چقدر بتونم تلاش می کنم و بقیه رو به خدا می سپارم.اما یک دفعه یه چیز دیگه اومد توی ذهنم.
اگر من از این نوسان مداوم باد خسته بشم.اگر بخوام کمی بالاتر بروم و آدمهای بیشتری رو ببینم چی؟ آیا آمادگی تحمل نوسانات زیاد را دارم؟ آیا در حالی که دست و پام توی بند هست می تونم مسئولیت های بیشتری را قبول کنم و از پس همه مسائل بر بیام؟
آیا می تونم در حالی که مسئولیت دو تا بچه کوچک و خونه با من هست و فعلا کمکی ندارم، به کار مورد علاقه ام بپردازم؟
تجربه مشابه اگر دارین و یا راهکاری به نظرتون می رسه برام بنویسید.
ارادتمند
بهاره نوری