این بار خودم رو توی دل داستان دیدم. من دقیقا وسط ماجرا بودم. داستان با صحنه ای از یک روستای قدیمی شروع شد.
وقتی از توی کوچه رد می شدم سرم را بلند کردم و دیدم در مغازه که روی تپه سنگ با چوب و طناب ساخته شده بود.مردی کنار در بود و الاغی نیز کنارش.
دختر و پسر کوچکی توی کوچه ها می دویدند و به همراه عموی پسر جایی می رفتند.
دخترک پاکت چیپس دستش بود و به مرد تعارف کرد و بعد سه تایی وارد کوچه ای تنگ شدند و به سمت جنگل رفتند.
گویی دخترک در دل جنگل گم می شود و به دنبالش می گردند.
جایی دیدم توی یه اتاق پدر و مادر و بچه ها نشستند و چاهی عمیق وسط اتاق است و مراقبند که بچه ها توی چاه نیوفتند.یک بچه نو پا هم آنجا بود.
تمام صحنه هایی که توی خواب دیدم آنقدر واقعی و قشنگ و البته کمی عجیب و غریب بود که نمی توانم حق مطلب رو ادا کنم.
چیزی بین تاریکی و روشنی می دیدم. روستایی زیبا اما فقیر با مردمانی اصیل
#بهاره_نوری