این روزها خیلی سعی می کنم سرم رو با زندگی و بچه ها و کتاب و ورزش گرم کنم اما هنوز درون من خلایی وجود داره.
خلایی از جنس دویدن و موفق نشدن.
خلایی از جنس تهی بودن و فریاد نکشیدن.
به نظر همه چیز عالی و پرفکت میاد اما
به نظر من اینطور نیست.
تمام بار زندگی روی دوشم سنگینی می کنه و گاهی لازم دارم سرم رو از پنجره بیرون ببرم و فریاد بزنم که من هم هستم.
من هم هستم.
من هم هستم.
اما آیا کسی صدای من رو می شنوه؟ آیا اصلا برای اطرافیان من مهم هست که روحم گاهی توی این زندگی مچاله می شه. شب ها تا دیروقت بیدارم و با خودم فکر می کنم که چطوری زندگی بهتر میشه.
چکار کنم که فردا رفتار دخترم بهتر باشه کمتر فریاد بزنه بیشتر بفهمه و درک کنه.
زندگی پیچیدگی های عجیب و غریبی داره من هم توقع زیادی ازش ندارم الان.
فقط یه جو ارامش
چند ساعتی کنج خلوت
گاهی تفریح
تصمیم گرفتم مدتی کار نکنم و بیشتر مراقب فرزندانم باشم اما خلا اون رو خیلی مواقع احساس می کنم.