همه چیز را طیفی از سیاه تا سفید میدید گاهی انقدر تاریک که در نیستی بینهایت از بین میرفت و گاهی انقدر سفید که انگار پر از خالی ها بود
انقدر این پوچی قدرتمند بود که هر وجودی که درش حس میشد به سرعت رنگ میباخت و یا در عمق ظلمتزده روحش غرق میشد
احساسات هر چقدر هم که شاد یا دردناک بودند در نهایت سرنوشتی جز این دو نیستی بینهایت در انتظارشان نبود ، فرقی نداشت چه ، خشم ، تنفر،شادی ،غم هیچکدام انقدر توان نداشتند که به وجود بی رنگ و سرد اما قدرتمند این دو که مانند دیواری محافظ از قلب و روح او مراقبت میکردند تاثیر بگذارند.
حالت دیگری هم اما ، نداشتند ، سیاه و سفید یا هیچ چیز عمیقا حس نمیشد و همه در سیاهی محض بودند یا انقدر ضعیف و گذران که تا پدیدار میشدند میسوختند و در سفیدی محو میشدند
هر گاه چیزی قوی تر حس میکرد ، هراس وجودش را فرا میگرفت و مثل یک کلید برق احساساتش را خاموش میکرد ، در همان لحظه همه چیز ، هیچ چیز میشد
تاریک تاریک
انقدر تاریک میماند تا جرقه های بی جان کوچک از بین بروند ،
پس چرا ؟ چرا گاهی دور شدن از این نور های کوچک انقدر سخت میشد ؟ او هرچه در توان داشت برای از بین بردنشان تلاش کرد . انگار یک لکه قرمز به تیرگی خون روی ان دیوار های سیاه و سفید ریخته بود و در درون خود حل میکرد ، اما قرمز کم کم تیره شد ، سیاه و سیاه تر تا که دیگر چیزی از ان باقی نماند تاریکی انقدر قدرتمند بود که اجازه پیشروی به هیچ را نمیداد
بی حسی انگار، خیلی بهتر از خرج قلب و روح برای درک عواطف بود، شاید بهتر کلمه مناسبی نیست ولی راه فرار مطمئنی بود ، حداقل اینگونه تحمل کردن ، جای تمام دوگانگی ها و تنش ها را می گرفت، ضربان قلبش دیگر تند نمیشد ، ذهنش مغشوش نبود و بدنش از بیقراری به دور بود و همه و همه به سکوتی مطلق ختم میشدند
اری سکوت
سکوت حداقل حس امنیت میداد
ممنون از وقتی که گذاشتین
نظراتتون برام ارزشمنده