ویرگول
ورودثبت نام
بهاری که از سرسبزی جامانده
بهاری که از سرسبزی جامانده
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

غریبه اشنا

اگر فکر می کنی زندگی تکراری یا خسته کننده شده قطعا هنوز اونقدری زندگی نکرده ای که بفهمی هیجان زندگی و تغییرات ان را خود فرد با انتخاب هایی که میکند ایجاد می کند پس اگر زندگی ات خسته کننده است باید فکر کنی کدام انتخابت را اشتباه کرده ای .

باد سرد باعث شد کلاهش را بیشتر روی سرش بکشد ، دست های یخ زده اش را توی جیب هایش برد و هوای گرم را از درون ریه هایش که ازشدت سرما شروع به درد گرفتن کرده بودند به بیرون داد . نگاهی به فضای اطرافش داد ،ساعت 5 صبح بود منتظر در ایستگاه اتوبوس نشسته بود .

ابر های خاکستری اسمان برلین رو مثل نقاشی های توی موزه ملی کرده بودند از ان نقاشی هایی که سیاه و سفید اند و مردم بی توجه به انها از کنارشان رد میشند هرچند انها زیبا بودند و زحمت زیادی برای کشیده شدنشان گزاشته شده بود ؛ مردم اثر های معروف و پرتره های رنگی از افراد اشرافی و شناخته شده تر را ترجیح میدادند یا مثلا اینطوری بگویم ، نقاشی های کنار نقاشی مونالیزا در پاریس ، خیلی دوست دارم بدونم کسایی که به دیدن ان نقاشی رفتن ایا به نقاشی های کنارش هم به همان اندازه توجه کرده اند؟

داشت همانطور به نقاشی های توی موزه فکر میکرد که اتوبوس سر ساعت 5:10 سر رسید . اتوبوس زرد رنگ به فضای خاکستری و سر زمستان جان می بخشید و مثل تافته ی جدا بافته ای از خیابان بود . وارد فضای اتوبوس شد؛ گرم تر از هوای بیرون بود از حس گرما روی پوست یخ زده اش ارامش گرفت اتوبوس تقریبا خالی بود تعجب اور بود چون روز اول دانشگاه معمولا شلوغ ترین وقت اتوبوس است با دقت اتوبوس را از نگاه جزئی نگرش گذراند هیچکس نبود به جز یک دختر با کلاه کاموایی سبز و پالتویی از رنگ زرد روشن به همان رنگی که اتوبوس بود انگار با اتوبوس هم خوانی خاصی داشت ، نفس عمیقی کشید و به سمت صندلی های ردیف اخر رفت و با فاصله دو صندلی از غربیه ای که سرش در کتاب بود نشست . اهنگی که از هفته پیش پیدا کرده بود را پخش کرد اوای پیانو توی گوشش پیچید ، نوازنده تمام تلاشش را می کرد که کلاویه اشتباهی را نزند و به هر حال درست انجامش میداد چون اهنگ به صورت اجرای زنده نبود ؛ شاید بار ها و بار ها قبل از ضبط اهنگ بار ها و بار ها اون رو اشتباه انجام داده بود و تا کاملا عالی زدن اهنگ شروع به ضبط نکرده بود ولی کی اهمیت میداد ؟ کسی به تمام تلاش ها و سختی ها و شکست هایی که نوازنده روبه رو شده و از گذرانده بود توجهی نمی کرد همه توجه ها معطوف به اهنگی بود که بعد از ضبط دست به دست می چرخید و افرادی که از شنیدنش لذت می بردند .

نمی دانست در حین گوش دادن به اهنگ چقدر به کتاب غریبه خیره شده بود و خاطراتش را مرور می کرد ، یا چند بار صاحب کتاب سوالش را تکرار کرده بود ؛راستی سوالش چه بود ؟ با تکانی که به اتوبوس خورد به خودش امد و بالاخره بعد از فهمیدن سوال رو به غریبه کرد سوال غربیه توی سرش دوباره نقش بست:{خواندی اش؟}اری... نه.. مطمئن نبود چه جواب دهد ؟جوابش برای غریبه چه اهمیتی داشت ؟

اسم کتاب خیلی برایش اشنا بود {فاوست} ناگهان با خاطراتی که از زیر خاکستر های افکار ذهنش به بیرون امدند به یاد اورد خاطراتی که بعضی لذت بخش و بعضی دردناک بودند ، چه میشد ؟ چه میشد اگر به غربیه می گفت میگفت که ان کتاب زندگی اش را تغییر داده از خاطراتش میگفت که چی بر سرش امده

کی فکرش رو می کرد دختر غریبه بهترین شنونده عمرش باشد او بگویید و دختر گوش کند ، با جوابی که از دهانش بیرون امد هوا را به درون ریه هایش کشید {اره ؛ وهان ولفگانگ گوته نویسنده مورد علاقه ام است } اسم نویسنده را کامل گفت انگار که مخفف کردنش اشتباهی غیر قابل قبول بود .

مکالمه انها با همان دو جمله شروع شد ؛ دو غریبه حالا اشنا کنار هم به صفحه های کتاب زل زده بودند و بعد از باز کردن سفره دلشان برای هم هرگز فکر نمی کردند زندگیشان با یک کتاب، دو صندلی ،سه ساعت حرف و
چهار انتخاب انقدر تغییر کند؛ چهار انتخاب دوتا را دختر و دوتا را دیگری کرده بود

مثل این که دختر هم داستان مشابهی داشت ، ان روز سعی کرده بود خودش را راضی کند تا کتابی که زندگیش را از این رو به ان رو کرده بود دوباره بخواند اگر ان انتخاب را نمی کرد ممکن نبود کسی مثل ان غریبه گوش به داستان زندگیش نسپارد

حالا که بیشتر دقت می کرد اگر او انتخاب نمی کرد که ان سوال را از فرد خیره به کتابش بپرسد شاید هیچ وقت به انجا نمی رسیدند

حالا هردو سبک ازخالی کردن خاطراتشان و بازگو کردن ان برای هم به اهنگی گوش میدادند که برای بار دوم در ان روز پخش می شد ، Fur Elis اسم اهنگ بود قطعه پیانو اسم موزیسین بتهوون بود

اسم .... اسم ...راستی اسم غریبه چه بود باورش نمی شد انقدر غرق در بازگو کردن خاطرات جاری شده در ذهنش شده بود که یادش رفت اسم غریبه اش را بپرسد غریبه ای که بهتر از هر کس به او گوش کرده بود ، به اشتباهاتش نخندیده بود و از انتخاب هایش ایراد نگرفته بود البته او هم گوش کرده بود کامل حرف های غریبه را به خاطر داشت وقتی کلمات از دهان غریبه بیرون می امدند سختی ها و درد ها شادی ها و خوشحالی هارا در بر میگرفتند خاطرات غریبه از جایی به بعد رنگ خاکستری گرفته بودند عجیب دلش می خواست دوباره به انها رنگ زندگی ببخشد و به غریبه بگوید زندگی انقدر ها هم از سیاه و سفید روزگار پر نشده و رنگ های دیگری هم هستند فقط باید انتخاب کنی از چه دیدی به ان نگاه کنی .




کلاس از 50 دانشجو که بیشترشان همدیگر را نمی شناختند پر شده بود ؛ان روز برعکس همیشه در کلاس ادبیات کلاسیک دو نفر گوش به حرف های استاد نمی کردند

یکی ان دختر غریبه بود

او ! کسی که فعال ترین دانشجو ان کلاس بود به کلاس گوش نمی کرد !

فکرش درگیر اشتباهی بود که از نظرش مرتکب شده بود و در حرف های غریبه به دنبال اسمش میگشت

سعی کرد هرچند سخت ولی توجهش را معطوف به کلاس کند شاید ان غریبه برای همیشه رفته بود و ان دو فقط کسانی بودند که باید بار سنگینی خاطرات نهفته در وجود یکدیگر را کم کرده و بعد ناپدید می شدند . ولی او نمی خواست غریبه اش ناپدید شود اون می خواست باز هم غریبه را ببیند با ان کلاه شاپو فرانسوی که کامل کننده اورکت قهوه ا ی و بلوز مشکی که نوشته ی رویش به طرز جالبی جلب توجه می کرد شبیه زبان المانی نبود انگار زبان همان جایی بود که غریبه ازش تعریف می کرد همانجایی که بعدش خاطراتش رنگ خاکستر گرفتند نوشته بود {طهران } طنین صدای غریبه توی گوشش پیچید ولی انقد ر واقعی به نظر می امد که انگار غریبه دوباره کنارش نشسته بود ؛ طهران! استاد ، نویسنده اهل ایران طهران است .

چشم هایش بیشتر از ان گرد نمی شد ، خواب نبود صدا توی ذهنش نبود صدا از دو ردیف جلوتر یکی از صندلی ها می امد و فردی پشت به او با یک اور کت قهوه ای در انجا ایستاده بود

شک نداشت خودش بود غریبه اشنایش فکرش را هم نمی کرد دوباره در سیلاب شلوغ زندگی ببیندش مصمم شد برای انتخاب بعدیش باید دوباره غریبه را ببیند



وقتی از اتوبوس پیاده شد سرزنده بود احساس غریبی نداشت ،انگار دوباره زندگی بهش لبخند زده بود و خب همه این حس ها به یک نفر ختم میشد ان دختر غریبه ؛ نمی دانستچیست ولی مطمئن بود ان حس بهترین حسی است که بعد سال ها به سراغش امده . نفس عمیقی کشید؛ مثل همیشه یک ایستگاه قبل از دانشگاه پیاده شده بود تا پیاده روی کند که دقیقا لحظه بعد حرکت اتوبوس چیزی به یادش امد اسمش ........ خدایااا اسمش چی بود وای باورم نمیشه انقدر حواسم پرت شده باشه که اسمش رو نپرسیدم تمام راه مانده را دنبال اتوبوس دووید؛ ولی خیلی دیر بود ایستگاه جلوی دانشگاه انقدر شلوغ بود که نمی شد کسی را پیدا کرد نا امید از گم کردن شنونده گذشته اش به سمت سالن تدریس و کلاس ادبیات کلاسیک راه افتاد سرش پایین بود به سرعت روی صندلی اش نشست و خودش را با کتاب بامداد خمار که بحث ان روز کلاس بود مشغول کرد ، البته اگر میشد اسمش را گذاشت مشغول شدن تمام فکرش درگیر اسم غریبه اش بود در حرف هایش... در حرف هایشان ... ولی بی نتیجه بود سعی کرد خودش را با کلاس همراه کند استادشان ان روز مشغول به معرفی نویسندگان بین المللی بود به اسیا رسید و سپس ایران وقتی اسم شهر نویسنده بامداد خمار را اشتباه گفت به خودش این اجازه را داد تا حرف استادش را اصلاح کند {طهران! استاد، نویسنده اهل ایران طهران است } با تمام شدن جمله اش و تشکر استاد نشست . و نفهمید دوچشم خیره و از تعجب گرد شده به سمتش است



ان روز تا ساعت نهار کلاس دیگه ای نداشت مثل همیشه وسایلش را برداشت و به سمت کتابخانه شروع به قدم زدن کرد که یکدفعه کسی درحال دوویدن به سمتش گفت {طهران صبر کن } صدایش باورش نمی شد ان صدا خودش باشد نه نه نه امکان نداشت اون انقدر خوش اقبال نبود . برگشت و همان لحظه در بغل کسی قرار گرفت بدون این که چهره فرد بغل کننده اش را ببیند او را در اغوش خود گرفت

همزمان با هم گفتند اسمت چی بود ؟

و شروع به خنده کردند



حالا هردو در کتابخانه نشسته بودند و خیالشان از این که دیگر همدیگر را گم نمی کنند راحت بود

ان دو دیگر دو غریبه نبودند حالا دو همنشین بودند که انگار سالها است همدیگر را می شناسند شوق بین حرف هایشان قابل مقایسه با شوق جوانه های بهاری بود و گرمای صمیمیتشان به گرمی قهوه داغ ،دوستی شکل گرفته بینشان محکم تر از ریشه درختان کهن سال

حالا سه ماه گذشته بود غریبه ما

دیگر تنها راه ایستگاه تا دانشگاه را طی نمی کرد دیگر روز هایش خاکستری نبودند دیگر از ان روز وقتی به خیابان نگاه میکرد همه چیز خاکستری نبود حالا گلهای تازه گلفروشی سر خیابان که تازه از کامیون بیرون امده بودند در چشمش خود نمایی میکرد و بوی قهوه تازه از قهوه فروشی همیشه شلوغ بیشتر به چشم می امد .حالا دوباره داشت از حس جزئی نگری اش بهترین استفاده را می برد و بیشتر از همه بهترین همراهش به چشم می امد دیگر لباس هایش تیره و مشکی نبودند حالا از رنگ هایی مثل قرمز و ابی شامل می شد که در لباسش خودنمایی می کرد.

دیگر راه رو های دانشگاه را بیهوده قدم نمی زد حالا کسی را در کنارش داشت که برای خوشحالی اش تلاش کند و او هم برای خوشحالی او تلاشش را بکند

دوست دارم زندگی نامه دو شخصیت نوشته ام را به تخیل شما بسپارم میتونید هر اسمی براشون انتخاب کنید

اما برای کسانی که دوست دارند ایده خودم را بدونند در ادامه مینویسمش



زندگی دختر ما تو المان در یکی از روستا های شمالی اخن المان شروع شد زندگی که توصیف سختی هایش را به شما میسپارم تا این که دختر ما در دانشگاه برلین قبول شد نمی خواست قبول کند تااین که روزی در کتابخانه کتابی از گوته را انتخاب کرد خواندش{فاوست} باعث شد تا دانشگاه رفتن را قبول کند خوانواده اش خانه ای در فرانکفورت گرفتند انتخابی که دست او نبود باید حتما از انجا به دانشگاه میرفت باز هم انتخابی که دست او نبود البته که خودش هم مشکلی نداشت ولی دوست نداشت از خوانواده اش دور شود از فرانکفورت تا دانشگاه 3 ساعت راه بود که البته کوتاه تر هم میتوانست شود ولی خوبی 2 ساعت زودتر به دانشگاه رسیدن چه بود؟

حالا این انتخاب او بود !راه طولانی تر به او اجازه تمرکز میداد دیگر عادت کرده بود و خوشحالی را سعی می کرد به روز هایش هرجور شده تزریق کند

او همیشه سعی کرده بود تمام تلاشش را بکند برای هر شانسی که زندگی جلویش قرار می دهد و انتخاب زندگیش را به بهترین نحو انجام دهد این را از ان کتاب یادگرفته بود کتابی به انجا رساندتش .

حالا هم کسی را پیدا کرده بود که باید به او تمام تلاش خود را کردن رو یاد میداد و خوشحالی که باید دوباره بیدار می کرد و فکر نمی کرد انها را راه زندگی به این شکل روبه روی هم قرار دهد کسی که ان روز سرد زمستان انتهای اتوبوس فرانکفورت به برلین ملاقات کرد



زندگی غریبه ما در ایران شروع شد مثل دخترک قصه مان سختی های تا 16 ساله شدنش را به شما میسپارم

خوانواده ای که خیلی به تحصیل اهمیت میدادند تا حدی که حاضر به قبول دوری فرزندشان بودند انتخابی که دست او نبود و قبل از 18 سالگی فرزندشان را به کشوری فرستادند که بیشتر از 5000 کیلومتر باکشور خودشان فاصله داشت ؛ تنها دوستش در ایران موقع خداحافظی در فرود گاه تنها یکچیز از او شنید { این انتخاب من نبود }

عاشق ادبیات بود پس با وجود مخالفت ها خوانواده را با یک جمله {من که به هر حال میرم فرقی نمی کنه چی بخونم } راضی کرد انتخابی که خودش توانست بکند در یکسال المانی رو یادگرفت ازمون ورودی را که قبول شد هم خوشحال بود هم لحظه ای قلبش ریخت این که هر روز به ترک خانواده و کشورش و دوستش نزدیک تر می شد .

بالاخره سعی کرد با خودش کنار بیاید و به این فکر کند که میتواند بالاخره به ایران برگردد وبرای همیشه نمی رود معلم المانی اش در روز اخر کلاس کتابی به او داده بود کتابی که ؛ باعث شد اهدافش را تغییر بدهد و با وجود سختی ها سعی کند انتخاب هایش دست خودش باشد و برای اینکار فعلا باید به کشور دیگری می رفت ان کتاب همان اثر معروف گوته {فاوست } بود.

حال 18 سالش شده بود بعد از رفتن به المان در 17 سالگی دانشگاهش را شروع کرده بود یکسال بعد خبر اتفاق بدی از ایران بهش رسید اتفاقی که تمام امیدش برای برگشت را خاک کرد زیر خاکستر . حتی اگر بعد از گرفتن اقامتش میتوانست برگردد دیگر انگیزه ای نداشت .

تنها به این دلیل در ان ۲ سال بر نگشت چون که اطرافیانش میگفتند : {اینده ات مهم تر است } چون اگر برمیگشت نمی توانست دیگر ادامه تحصیل بدهد حالا در خلاء بزرگی درونش را گرفته بود و اجازه ورود هیچ حسی را نمی داد روزگارش را میگذراند دانشگاه، کار ،خانه ، چیز دیگری نمیشناخت خلاء ای که ان روز سرد زمستان انتهای اتوبوس فرانکفورت به برلین با یک ملاقات و بعد از 2 سال پایان یافت و همانجا دفن شد


زندگی از انتخاب ها شکل می گیرد شاید بعضی هایشان را ما انتخاب نکنیم و یا شاید انتخاب های ما نباشند ولی همه در کنار هم زندگی ما را شکل میدهند و باعث میشوند ما رشد کنیم یا سختی بکشیم گاهی خوشحال شویم و گاهی اشک شوق بریزیم .

می خواهم نوشته ام رو با جمله ای که در غیر منتظره ترین موقع شنیدم به اخر برسونم

حتی اگر تو برای روز جدید اماده نباشی همیشه شب باقی نمیمونه
even if you are not ready for the day it cannot always be night

و در اخر شما هم نظرتون هرچقدر کم بنویسین برام ، از خواندن دیدگاهاتون برای بهتر شدن نوشته ام خوشحال میشم



زندگیادبیات کلاسیکادبیات مدرننویسندگیالمان
گاهی برای خودم مینوسم و برای سبک کردن روحم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید