توی خیلی از رمان ها ، خیلی از داستان های عاشقانه ای که خوندم یه چیز مشخص بود ؛ تنها چیزی که از عشق با ارزش تره احترامه زمانی که احترام و حرمت بین دونفر از بین بره عشق رو هم نابود میکنه
دوستم مثل همیشه تو کافه تریا اومد و کنارم نشست ؛تنها کسی بود که تقریبا همه چیزمون رو باهم انجام میدادیم ،بی مقدمه شروع به حرف زدن از کسی کرد که تازه عاشقش شده می گفت برایش حاضر است هر کاری بکند . سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی من درونم داشت فریاد میزد : دختر جون احمق نشو هنوز 5 روز از اشناییتان نگذشته ، اصن کاری به روز هاش ندارم یکم به حرف من گوش کن حداقل 4 ماه کامللل نیازه تا طرف رو بشناسی و بفهمی حسی که داری نسبت بهش عشقه یا نه و این حرف من نیست حرف علمه
اینجوریی تو فقط داری خلاء ناشی از کمبود احساسات درونی تو با هرکسی که از راه رسید پر میکنی و این اسیب زاعه
و بالاخره بحثمون بالا گرفت شبیه کل کل بچه های دستانی سر توپ توی ساعت اخر تفریح بود .
من می گفتمو اون داد میزد اون می گفتو من مخالفت می کردم
...
3 روز بعد دوستم را در حالی که در بیمارستان در اورژآنس به دلیل ضرب و شتم بستری بود دیدم
یادمون باشه عشق کلمه ایه که قدرتش باعث از بین رفتن حس ترس از اون فرد میشه و به کسانی که واقعا به خود ما اهمیت میدن که صدمه نبینیم اعتماد کنیم
نوشته تخیلی است ,ولی برداشتی از اتفاقات واقعیت میباشد
ممنون که تا اینجا مطالعه کردین نظراتتون رو برام بنویسین