بهار جباری
بهار جباری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

آخرین روز زندگی من

خیلی ذهنم درگیر بود.معطل نکردم مثل همیشه قاطعانه و مصرانه گفتم من میروم کمی هوا بخورم.گفتند باران است، تازه هوا هم تاریک می شود تا بروی.ببین سرما می خوری ها.هر وقت رفتی زیر باران سرما خوردی.

گوش من که بدهکار این حرف ها نبود.کوله ام را روی شانم گذاشتم و رفتم و رفتم تا سر از پارکی در آوردم.

تمام پارک خیس آب شده بود.از وسایل بازی آب چکه می کرد و هیچکس آنجا نبود.یک مسیری بود که دو طرفش را درخت گرفته بود را پیش گرفتم و رفتم.

تمام طول مسیر به خودم گفتم سعی کن از فضا لذت ببری شاید هیچوقت دیگر اینجا نباشی که همان هم شد.

بی خیال قطره های باران را از صورتم پاک می کردم و شالم را که خیس آب شده بود و سنگین را می چلاندم.آسمان را نگاه می کردم که باران به سرعت روی صورتم می خورد و نور آفتاب که هنوز هم جان داشت اما در حال رفتن بود.دیدن این عظمت حالم را خوب می کرد و به سرماخوردگی بعدش کلی می ارزید.درخت کوچکی آنجا بود که انجیر داشت منم که عاشق انجیر...اما انجیر ها نرسیده بود ولی شاید هیچوقت نمی توانستم دیگر انجیر بخورم.پس از خودم دریغ نکردم و یادم آمد که قرار بود مثلا فرض کنم آخرین تفریح عمرم است.انجیر را که خیس شده بود بی خیال باز کردم و خوردم.

در مسیر برگشت در خانه ی آبی رنگ کوچکی را دیدم اینقدر برایم لذت بخش و زیبا بود که از آن عکس هم گرفتم.با خودم گفتم واقعا حال آدمی که در آن زندگی می کند را خریدارم.آخر آنهمه سکوت را با هیچ چیز در دنیا نمی شود عوض کرد.همچنان که قدم می زدم با خودم گفتم همه ما همچین روزهایی را به خودمان بدهکاریم.که فکر کنیم روز آخر زندگیمان است.آنوقت است که با جان و دل از همه چیز نهایت لذت را می بریم و شیره جانش را می کشیم.بعد از آن روز به خودم قول دادم همیشه به خودم بگویم شاید این آخرین روز زندگی توست.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید