کار کردن تو استارتاپ نوپا و وقتی یکی از اعضای حلقه اول تیمی، دیگه فقط کار کردن نیست!
وقتی بخشی از یک تیم کوچیک با اهداف بزرگی و اون اهداف برای خودت هم ارزشمندن، دیگه کارِت رو زندگی میکنی.
اینکه ساعت چنده و چند ساعت کار کردم و چرا من اینقدر کار کنم و اون کمتر کار کنه، میره کنار.
البته همیشه نه. زمانی این اتفاق میافته که ببینی خودتم داری بهواسطه رشد دادن، رشد میکنی و ارزشی رو هم برای خودت و هم برای کسبوکارت خلق میکنی.
انگار همه دارین با هم یه بچه فسقلی رو بزرگ میکنین و هر کدوم مسئول یکی از نیازها و خواستههای اون بچه هستین و دقیقا همون موقع که با خودت فکر میکنی این تو هستی که داری برای رشد اون تلاش میکنی، به خودت میای و میبینی همین بچه خیلی چیزا بهت یاد داده و هر بار بیشتر بهت ثابت کرده که ارزشش رو داره!
میدونین، تو استارتاپهای کوچیک تو نمیتونی منتظر بمونی کسی بیاد بهت بگه ایول بابا، دمت گرم. چهقدر تو خفنی.
وقتی کلا چند نفرین با کلی مسئولیت مختلف و یه دنیا کارِ ناتموم، باید یاد بگیری که هدفت ایولا دمت گرمِ همکار و مدیرت نباشه.
یاد میگیری هدفهای بزرگتری داشته باشی و اونجاست که خودتم رشد میکنی.
انگیزهات رو از چی میگیری؟
دیدنِ رشد کردن خودت و بچهای که داری براش تلاش میکنی.
وقتی بچهات اولین قدم رو برمیداره، اولین کلمه رو به زبون میاره و وقتی خودت رو قویتر و مسئولیتپذیرتر از قبل میبینی، دیگه به انگیزههای سطحی نیازی نداری.
من تو سال گذشته همراه با لینیفای یاد گرفتم مسئولیتپذیر باشم.
یاد گرفتم اگه قراره رشد کنم، باید مسئولیت کاری رو تمام و کمال بهعهده بگیرم.
اگه گند زدم، من زدم و باید خودم جمعش کنم. اگه هم موفق شدم، نوش جونم و حالشو ببرم.
از اون موقع دیگه خودمو یه عضو ساده تو تیم حس نمیکنم و حالا این تیم، این بچه مال منم هست. من تو بزرگ شدن این بچه سهم داشتم. لینیفای بخشی از زندگی منه و حالا که یه ساله شده، من بهش نگاه میکنم، قربون قد و بالاش میرم و افتخار میکنم به اینکه یه تیکه از وجود این بچه رو من ساختم و رشد دادم.