بهار نارنج?
بهار نارنج?
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

۳۱شهریور

با صدایِ مامان از خواب بیدار شدم. برخلاف همیشه یه زمان هایی هم هست که دل کندن از تخت و پتو راحت میشه،مثل شب هایی که به شوق سحر گذرونده باشی!از ماهِ قبل لباست رو اتو کشیده میذاری جلوی روت و هر روز یه قربون صدقه‌اش میری!کفش های جدیدت رو هِی پا می‌کنی و اتاق رو متر می‌کنی!همش با خودت میگی:《خدا جون پس کی میاد این فردا؟!》

یه روزی می‌رسه این فردایِ هرگز، و تو خوشحال ترینی،اصلا رو آسمون ها گَز می‌کنی از شادی!راس ساعت شش صبح پامیشی میری سر و صورتت رو میشوری،بر خلاف همیشه صبحانه مفصل میزنی بر بدن و اون لحظه طلایی پوشیدن لباس هات فرا می‌رسه!هر ثانیه چشمات از قبل هم بیشتر میخندن...

تو کلاس تمامِ وجودت میشن گوش!یاد میگیری،مینویسی،نقاشی میکشی،با دوستات انقدری میخندین که ابرها هم قهقهه میزنن،تو حیاط دنبالِ هم میکنین و ای وای!لیوان یادت رفته،خودت رو خم میکنی زیرِ آب سردکن،دست هات رو محکم بهم میچسبونی که یک قطره هم هدر نره و قُلپ قُلپ آب میخوری!

زنگ مدرسه میخوره،دیگه خسته شده بودی واقعا وقتِ رفتن خونه است اما دلت اجازه نمیده قبل انجام تکالیف لباس هات رو دربیاری پس دراز میشی تو پذیرایی و شروع می‌کنی نوشتن و نوشتن و نوشتن تا خواب چشم هاتو میبره،،،

سال ها می‌گذرن از تمامِ زندگیت و تو حالا لباسی نداری که روزها بری سر کمدت و نگاهش کنی،دیگه با کفش های جدیدت خونه رو متر نمی‌کنی و لوازم التحریرهاتو مثل ناموست نمی‌دونی...

با چیزهای ساده خوشحال نمیشی!غروبِ ۳۱شهریور برات شادیِ مدرسه رو نمیاره،بغض می‌کنی به فکر میری که چه زود دیر شد!هنوز اونقدرها که باید بچگی کردم؟!دلت می‌خواد پر بزنی به ده سالِ قبل امّا وجودت برای سادگیِ بچگی زیادی سخت شده،،،




مدرسهبچگیسادگیزندگی
معَلِّم.متِعَلِّم.در وادیِ هنر و رسانه☘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید