از قدیم به ما گفته اند که خواندن تاریخ مهم است. می تواند پرفایده هم باشد اگر به موقع خوانده و یادآورده شود. آنچه می نویسم با استفاده از کتاب خوب "دیباچه ای بر نظریه انحطات ایران" سید جواد طباطبایی است. هر جا از کتاب نقل کردم شماره صفحه را می نویسم و هر جا که خود کتاب از منبعی نقل کرده را هم با فونت ایتالیک مشخص میکنم.
خواندن کتاب های سیدجواد طباطبایی را با همین دیباچه و حدود 12 سال پیش شروع کردم که ابتدای مواجه به نسبت جدی ام با تاریخ ایران بود. یکی از مواردی که یادم هست همان اوایل شگفت زده ام کرد تفاوت فاحش چهره ای بود که از نادرشاه افشار در ذهن داشتم با تصویری که مورخان از او ثبت کرده اند.
نادر در ذهن من و در ذهن بسیاری از ما سردار و فرمانروایی مقتدر و فاتح است. نادر کسی است که تحقیر ناشی از سقوط اصفهان را جبران کرد، ایران را دوباره یکپارچه کرد، دست بیگانگان را کوتاه کرد و دامنه نفوذ ایران را تا هند گستراند. فتح هند و تصاحب کوه نور و دریای نور در ناخودآگاه همه ی ما با نوعی غرور تداعی می شود. نادر تجلی غرور ملی ماست که بعد از سقوط صفوی لگدمال شده بود.
بعد از بیرون کردن افغان ها و کوتاه کردن دست سایر بیگانگان نادر تمام "عظما و اعیان" را به دشت مغان فراخواند تا هر که را می خواهند به پادشاهی برگزینند. طبیعی است که پیشنهاد عظما خود نادر بود که "به دنبال اصرار حاضران در مجلس" این پیشنهاد را پذیرفت. این در حالی است که "سپاه نادر به چماق مسلح شده بود تا آشکارا چنان که مجلسیان او را به شاهی بر نگزینند، همه را بکشند" (صفحه 98)
نادر برای "تامین وحدت سرزمینی ایران" زحمت بسیار کشید و جنگ های فراوان کرد. "از این حیث، نادر شاه یکی از سرداران بزرگ تاریخ ایران زمین به شمار می رود که با نبوغ خود توانست به دنبال انحطاط واپسین سده فرمانروایی صفویان، جان تازه ای در کالبد کشور بدمد. اما او که مانند اغلب شاهان ایران به بسیاری از آداب فرمانروایی در جهل مرکب بود […] از دیدگاه تامین مصالح عالی ملی ایران زمین که […]نیازمند بازسازی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بود و نه گسترش مرزها، کاری بی فایده و عبث بود.[…] او با نبوغ نظامی خود توانست نه تنها همه بخش های ایران زمین را زیر پرچم یگانه ای گرد آورد، بلکه سرزمین های گسترده ای را نیز به آن افزود، اما از آنجا که برنامه ای برای تدابیر امور کشور نداشت، و […] بیش از هر چیز سرباز بود، در واپسین سال های فرمانروایی اش، مردمی که منابع مالی لشکرکشی های او را تامین می کردند، دچار عسرت و تنگدستی شدند و ایران به صحنه شورش ها و ناآرامی های پی در پی تبدیل شد. " (صفحات 100 و 101)
سپس سید جواد طباطبایی از قول لاکهارت می نویسد:
"اگر نادر می خواست، می توانست مورد علاقه ملت خود باشد، اما ذهن او بجای آنکه متوجه اداره کشور باشد، بیشتر گرفتار رویاهای کشورگشایی بود […] و به زودی با رفتار خودسرانه و وضع مالیات های سنگین و از میان بردن دودمان صفوی دشمنی را در رعیت برانگیخت. […] او رعیت را به چشم موجودی انسانی نمی دید، بلکه بیشتر به فکر توسعه منابع مادی امپراتوری خود بود و افراد کشور را تنها از لحاظ تهیه نیروی انسانی، پول و تامین احتیاجات قوای عظیمش مورد توجه می داد. […]بسیار جای تعجب است که چگونه چنین مرد تیزهوشی پی نبرده بود که با اقدامات خویش به دست خود مرغی را که تخم های طلا می گذاشت نابود می کند." (صفحه 102)
سپس چند نقل قول دیگر از معاصران نادر می آورد:
مثلا از قول میرزا مهدی خان استرآبادی می نویسد: "در خرگاه جهان مانند فلک گردان ، کودن نوازی پیش گرفت" در این دوره از زندگی نادرشاه، به گفته همان تاریخ نویس، "آزِ بسیار، نه اندک، بر مزاج نادر طاری شد و سامان دولت را که پهلو بر خرمان ماه می زد، چون خرمن کاه به باد داد و از نابسامانی امور و عدم تمییز شاه و کارگزاران، هر فاسقی، فاجر و هر فاجری، فاخر آمد." (صفحه 103)
یکی از مفاهیمی که سیدجواد طباطبایی درباره زندگی نادر برجسته می کند دوگانه سردار – پادشاه است. هر قدر نادر را به عنوان یک سردار فاتح می ستاید، به عنوان پادشاهی که دغدغه ملک و درکی از مفهوم مصلحت ملی نداشت نکوهش می کند. "پی آمدهای فرمانروایی نادرشاه […] و کارنامه نیمه دوم سلطنت او، نادر شاه را به شاه سلطان حسین دوم تاریخ ایران تبدیل کرد. بی هیچ تردیدی، نادر شاه یکی از بزرگترین سرداران تاریخ ایران بود، اما در عین حال، از دیدگاه خردِ فرمانروایی در زمره نابخردترین فرمانروایان تاریخ ایران قرار داشت. […]استبداد نادری، از دیدگاه مصالح ملی ایران، استبدادی ویرانگر بود." (صفحه 210)
چنین سرداری بیش از آنکه به دنبال صلح باشد به دنبال جنگ بود. به تعبیر سید جواد، دوران صلح برایش دورانی کسالت آور بود. "جانس هنوی به مناسبت عهدنامه صلحی که میان شاه طهماسب دوم صفوی، شاه قانونی، و سلطان عثمانی امضا شده بود، با اشاره به جاه طلبی های نادرشاه می گوید:
... پیشنهادهای مسالمت آمیز به هیچ وجه با نقشه های جاه طلبانه سردار ایرانی سازگار نبود. […]در زمانی که در راس سپاه پیروزمندی قرار داشت، به دشواری می توانست در برابر کسی سر فرود آورد." (صفحات 211 و 212)
با تمایل روز افزون نادر به جنگ، حتی جواهرات غارت شده از هند دیگر کفاف مخارج سپاه او را نمی داد. از قول هنوی در ادامه می خوانیم:
"سرانجام نادر فرمانی صادر کرد که برابر مفاد آن هیچ کس حق نداشت عریضه ای مخالف شئونات سلطنت به او تقدیم کند و منظور نادر این بود که او تنها مواجب سربازان را خواهد پرداخت و با شکایات مالی مردم کاری ندارد."(صفحه 213)
همچنین توجه به این نکته که "امنیت جانی خود او وابسته به قدرت نظامی بود، نادر را به حفظ سپاهی گران و ارتشی نیرومند وادار می کرد.[…] تعارضی میان منافع نادر شاه و مصالح ایرانیان ایجاد شده بود." (صفحه 214)
این توصیفی که هنوی از وضعیت و اولویت های تصمیم گیری نادر می کند هنوز مو به تن خواننده سیخ می کند:
"نادر سرکوب ایرانیان را به دفع خطر دشمن ترجیح می داد. خودکامگی نادر به درجه ای رسیده بود که تنها می توانست به شورش منجر شود و نادر به روح سرکش ایرانیان پی برده بود.
نادر از روح سرکش آنان بیش از ارتش هند، ترک و تاتار وحشت داشت. اگر او می توانست سر همه ایرانیان را از تن جدا کند، ناموجه نخواهد بود که باور داشته باشیم، او این کار را انجام می داد. […]شاید، مایه شگفتی شود اگر بگوییم هرگاه نادر می توانست اقوام دیگری را در ایران ساکن کند، بی تردید ایرانیان را از دم تیغ می گذراند. کارهای او در هر مقامی گواهی بر این مدعاست، زیرا نادر بی آنکه رفتار خود را – که به شورش دامن می زد- تغییر دهد، مردم را به مجازات های سخت می رساند و جز با کشتن یا کور کردن مردمانی که مسلحانه علیه او به شورش برخاسته بودند، خشنود نمی شد." (صفحه 215) که البته ظاهرا واقعا چنین قصدی داشته اما پیش از آنکه فرصت اجرایش را بیابد به قتل می رسد.
جالب است که سید جواد این تعابیر را بیشتر از قول سفرنامه نویسان اروپایی نقل می کند، اما نوک پیکان تمام حملات سمت نابخری نادر نیست. آنها مردم ایران را هم در بلایی که برسرشان آمده مقصر می دانند. از نحوه انتخاب نادر گرفته تا رفتار تک تک آنها. باز هم از قول هنوی حتی انتخاب نادر به سطلنت را نشانه فسادی می داند که "در دیانت و اخلاق" ایرانیان راه یافته بود. "ارزیابی هنوی ناشی از این باور اوست که انتخاب نادر به عنوان پادشاه ایران، در حالی که وارث قانونی سلطنت و ولیعهد او زنده بودند، خطایی بوده است که ایرانیان مرتکب شدند و به سبب همین خطا نادر شاه همچون خشم خداوند بر مردم ایران فرود آمد تا آنان را به کیفر اعمالشان برساند." (صفحات 215 و 216)
و سرانجام...
"این آفت کشورهای خاوری، در سن شصت و یک سالگی و پس از یازده سال و سه ماه سلطنت چشم از جهان فروبست و نشان داد در این عصر تباهی بزرگ چگونه فرمانروایی می تواند ملتی را در غرقاب فقر و بدبختی غوطه ور کند .. با دیدن سرنوشت او می توان دریافت که حتی جاه طلب ترینِ فرمانروایان هرگز نمی تواند تا آن حد بیدادگر باشد، مگر آن که مردمِ غرق در تجمل و زندگی بی هدف، بی صبرانه در پی ارضای هوس های پست و بی ارزش و دستخوش تباهی و دور از هرگونه فضیلت باشند. مگر نه این که ایران تنها بر اثر کارهای بد ایرانیان به این بدبختی دچار شد؟ ... در کشوری که مردم آن به چنین درجه ای از تباهی و پستی رسیده باشند، ظهور چنین فرمانروای بیدادگری مایه شگفتی نخواهد بود."(صفحات 219 و 220)