توی قسمت قبل توضیح دادم که چطور شد یهو الکی الکی عاشق کامپیوتر شدم! حالا این همه موضوع و موجود خوب برای عاشقی نمی دونم چی شد عشق این دستگاه که تا اون روز معمولا سفید یا حداکثر نقره ای بود به دلم افتاد..بماند که حالا هم اکثر کامپیوترها مثل خیلی ادم ها سیاه شدن و دیگه کامپیوتر رنگ سفیدم راحت پیدا نمی کنیم!
همه ی ساعات خوش مدرسه به این امید می امدم خونه که بتونم برم خونه مادر بزرگم یواشکی با اون کامپیوتر عموم که داخل اتاق بود از راه دور ارتباط چشمی برقرار کنم شاید یه روز اون مال من بشه یا یکی مثل اون مال من بشه!!( !نمی شه بگی من عاشق توام بعد بری با یکی مثل همون!دخترها این نوع عشق دوست ندارن شما انجامش ندیده!!)
جالبه همه داشتن توی دبستان به خلبان یا دکتر شدن فکر میکردن من از همون روز تصمیم گرفتم مهندس کامپیوتر بشم و تصویر سازی ذهنیشم انجام دادم! البته توی بهش میگفتن داشتن آرزو یا رویا پردازی!(حقیقتا تهشم مغزم همین فقط به عنوان آینده شغلی از من قبول میکرد و منم مهندس کامپیوترم کرد!) واقعا درسته که میگن یه چیز اگه بخوای بهش میرسی من واقعا خواستم فقط کامیپوتر هدفم بشه! همه به یه کامیپوتر رسیدم و هم به رشته ای که درباره کامیپوتر بود!( هر چند بعد رفتم دانشگاه فهمیدم وای این چرت و پرت های قدیمی چیه دارن به ما میگن من عاشق علم جدیدم!من خود کامپیوتر دوست دارم!من میخوام این بسازم!)
اما دیدم نه بابا رویاهای بچگی با واقعیت های شغلی مخصوصا در ایران متفاوته!اونم چه تفاوت فاحشی!!
خوب تا اینجا بماند تا بعد راجع به نوع نگاه بچگی و تفاوت های رشته کامیپوتر براتون توضیح بدم!!
ممنون که من دنبال می کنید...