وحید بهرامی
وحید بهرامی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

عشق مغفولِ بزرگِ زندگی ما - قسمت دوم

قسمت اول این داستان را از اینجا بخوانید.

https://virgool.io/@bahramivahid/%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%85%D8%BA%D9%81%D9%88%D9%84%D9%90-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D9%90-%D8%B1%D9%88%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D9%90-%D9%85%D8%A7-fws6pozzyytu


ظاهر ماجرا بسیار ساده بود. دوستم یک دختر خاله داشت که خودش نمی‌توانست با او ازدواج کند. من با دختر خاله‌اش ازدواج می‌کردم و دست او را هم می‌گرفتم. قسمت سختش اینجا بود که چطور یک پسر از ته دروازه‌غار می‌توانست با یک دختر که بالای نیاوران می‌نشست ازدواج کند. قسمت سخترش هم این بود که باید چشمم را به روی خیلی چیزها می‌بستم. زالو بودن به هیچ وجه راحت نیست. زالوها یک امتیاز بزرگ دارند و آن هم گنگ بودنشان است. نه چشمی دارند و نه گوشی، تنها یک دهان دارند برای بلعیدن، اما وقتی که می‌بینی و می‌شنوی ماجرا فرق می‌کند، این را وقتی متوجه شدم که با «باران» ازدواج کردم.

هر طور که بود دل باران را بردم و خانواده‌ها هم به اکره به این ازدواج رضایت دادند. به قول دوستم با سر رفتم داخل کوزه عسل اما جزء کثافت چیزی نبود. در آن خانواده من یک نوکر بودم، یک مفت خور، یک لاشخور، یک آدم اضافه، تنها کسی که کمی من را تحویل می‌گرفت باران بود اما این وضع بیش از یکسال دوام نیاورد، وقتی که آن شور و حرارت عشق در وجودش فروکش کرد متوجه اصل باطن من شد و بعد او هم با من سرسنگین شد. خیلی سخت بود، خیلی سخت‌تر از آنچه که فکرش را بکنید. در صورتم به من توهین می‌کردند و من هم در جوابشان لبخند می‌زدم. خودم را تنها با این باور که من از این ازدواج پول می‌خواستم نه عشق و احترام تسکین می‌دادم.

البته که به پول هم رسیدم. قیمت بالایی داشت، بخاطرش شرفم را فروختم. اما شرافت چه معنایی دارد، وقتی اینقدر پول داشته باشی که بتوانی هرچیزی را بخری، حتی عشق را، من با پول عشق را خریدم؛ یا بهتر بگویم عشق زنان روسپی را اجاره کردم.

زندگی من خلاصه شده بود در افیون و همنشینی با زنان روسپی، افیون کمکم می‌کرد در برابر توهین‌ها و زخم زبان‌های باران و خانواده‌اش بی‌حس شوم و زنان روسپی هم با آغوش بازشان کمک می‌کردند اعتماد به نفسم را از دست ندهم. حالا که فکرش را می‌کنم من از بودن با زنان روسپی لذت می‌بردم چون نسبت به آن‌ها در موضع قدرت بودم. من به آن‌ها فحش می‌دادم و آن‌ها تنها لبخند می‌زدند همانطور که پدر باران در دفتر شرکتش بدترین توهین‌ها را به من می‌کرد و من می‌خندیدم. فکر می‌کنم فلاکت‌بار توصیف درستی برای زندگی من باشد اما من از این زندگی راضی بودم. من شخصیت خودم را به پول پدر باران فروخته بودم و تا وقتی که پول‌های او در جیبم بود مشکلی نداشتم.

اوضاع زمانی بد شد که یک روز باران مچ من را همراه با یکی از زنان عشق فروش گرفت. جار و جنالی به پا کرد که نگو، اصرار داشت که دیگر نمی‌تواند بعد از این با من زندگی کند و طلاق می‌خواست. راستش من هم بدم نمی‌آمد که طلاقش بدهم و باقی عمرم را در کنار روسپی‌های عزیزم زندگی کنم اما در آن شرایط اگر باران را طلاق می‌دادم پدر و برادرش من را با تیپ پا از شرکت بیرون می‌انداختند و دار و ندارم را از من می‌گرفتند.

بدون باران خبری از ثروت پدرش نبود و باران هم راضی به ادامه زندگی با من نبود. باید کاری می‌کردم قبل از اینکه برای همیشه از خانه‌ام برود. گوشی تلفن را برداشته بود و داشت شماره می‌گرفت، حتما می‌خواست به پدر یا برادرش خبر بدهد. سریع به سمتش رفتم و بعد باران افتاد روی زمین، تا چند لحظه گیج بودم. بعد کم کم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. باران با سر شکسته و بیهوش کف زمین افتاده بود و من ماهیتابه در دست بالای سرش ایستاده بودم.

ادامه دارد ...

پولداستانروسپیعشق
علاقه‌مند به تکنولوژی، ادبیات و آشپزی ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید