مدتها بود کلی فکر و حرف و حدیث توی سرم میچرخید و دنبال یک فرصتی بودم تا بپاشمش روی کاغذی چیزی تا شاید کمی سرم سبک شود. امروز که ویرگول را باز کردم و چشمم به پویش پیک زمین افتاد تصمیم گرفتم از این پویش سوء استفاده کنم و باعث و بانی کاشت یک درخت بشم. پس قبل از هرچیز از شما داور محترمی که داری این یادداشت را میخوانی خواهش میکنم اگر حوصلهات نکشید این مطلب را تا آخر بخوانی یا این مطلب را مرتبط با موضوع پویش ندیدی من را داخل قرعه کشی قرار نده اما یک درخت به خاطر من بکار.
امروز صبح خبر آمد وحید خودکشی کرده، قبل از خواب چندتایی قرص بالا انداخت و دیگر از خواب بیدار نشد. میگن دو روز قبل یعنی روز یکشنبه دوتا کبوترش را به رفیقش سپرد، دوشنبه به برادرش گفت میخوام خودم را بِکُشم، همان شب توی اینستاگرام پُست گذاشته بود رفقا حلالم کنید شاید فردا دیگر زنده نباشم، و صبح سهشنبه با صدای زنگ هیچ ساعتی و تکان هیچ دستی از خواب بیدار نشد.
جلوی در خانه وحید یک درخت است. درختها را به اسم نمیشناسم اما مطمئنم چنار نیست. درخت در آستانه بهار جوانه زده و به زودی شاخههای خشکش پوشیده از برگهای سبز میشوند؛ این قاب در کنار خودکشی وحید، شاید اگر انسان عمیقتری بودم به یک تعبیر شگفتانگیز فلسفی تبدیل میشد. اما از آنجائیکه من انسان دقیقی نیستم خیلی ساده از کنار این صحنه رد شدم اما مطمئن هستم این هم میشود یک قاب که ده سال دیگر بر فرض اینکه همچنان زنده باشم همینطوری الکی موقع نوشیدن چای یا تماشای یک فیلم میآید جلوی چشمم.
تا به حال صدای شکستن دنده یک انسان را موقع انجام احیاء زیر دستتان شنیدید؟ من امدادگر نیستم و اوج دانش پزشکی من در این خلاصه میشود که به یک فرد خون دماغ شده توصیه کنم سرش را بالا نگه دارد تا خونریزی بند بیاد، اما وقتی حال خدارحم بد شد مجبور شدم دست به عمل احیاء بزنم. روی زمین افتاده بود و نفس نمیکشید، بدنش سرد بود، با اورژانس تماس گرفتم و شرح حال مریض را به خانم پشت خط دادم، گفت: ((نیرو به محل اعزام کردم اما تا رسیدن امدادگر بهت توضیح میدم چطور ماساژ قلبی بدی، شاید قلبش بکار بیافته، دستهات رو روی هم بذار و انگشتهات رو توی هم گره کن و کمی پایین تر از مرکز قفسه سینه بدون اینکه آرنجت خم بشه با ریتم هزار و یک هزار و یک فشار وارد کن طوری که قفسه سینه پنج سانتی متر داخل بره)). و من شروع کردم.
هزار و یک ... هزار و یک ... هزار و یک .. هزار و یک ... تَق ...
دندهاش زیر دستم شکست. با اینکه در یک بعد از ظهر کسالت بار سرکلاس بهداشت کار در حالت خواب و بیدار شنیده بودم در حین ماساژ قلبی حتی اگر دنده بیمار بشکند نباید عملیات را متوقف کرد اما آن لحظه ترسیدم. ایستادم و یک دقیقه بعد آمبولانس رسید. امدادگرها نزدیک به نیم ساعت بالاسر خدارحم بودند اما خدارحم زنده نشد، بچهها خودشان را رساندند و شروع کردن بالا سر جنازه پدرشان عزاداری کردن، روز اول زمستان بود و درختهای لخت و عور شاخههای تکیدهشان را به طرف آسمان بلند کرده بودند.
من تا آخر عمر به این فکر میکنم اگر نترسیده بودم، اگر آن یک دقیقه را از دست نمیدادم خدارحم زنده میماند.
سرم درد میکند. برای بار چندم دارم این پروژه مسخره را از اول شروع میکنم. هربار یک تغییر جزئی داخلش ایجاد میکنم تا یکجایی پیش میرم و در نهایت به کل پاکش میکنم و دوباره روز از نو و روزی از نو؛ هربار خودم را داخل آینه میبینم از خودم سوال میکنم: ((چه مرگته؟ْ! الان شیش ماهه خبر مرگت میخوای یک برنامه ساده بنویسی)) اما وقتی برمیگردم پشت کامپیوتر سعی میکنم یکجوری سر خودم را گرم کنم. یک سری به یوتیوب میزنم، تاملاین توییتر را شخم میزنم و برای بار هزارم صفحه فلان سایت تکنولوژی را رفرش میکنم تا یک مطلب جدید بالا بیاد و دوباره برمیگردم روی کتابی که چهارماه دارم سعی میکنم مطالعهاش کنم و تازه رسیدم به صفحه پنجاه، دارک سولز بازی میکنم و وقتی برای بار صدم از باس شکست میخورم از پای کامپیوتر بلند میشم. حالا سردردم بیشتر از همیشه است.
دارز میکشم و چشمهایم را میبندم. تمام درد جلوی پیشانیام جمع میشود. صورتم را محکم به بالش فشار میدم نمیفهمم چه زمانی خوابم برد. خواب میبینم اولین داستانم چاپ شده، کمتر از یک سال کتابم سه بار تجدید چاپ شده، مردم صف کشیدن تا کتابهایشان را امضاء کنم، یک کارگردان معروف هم میخواهد به دیدنم بیاید و راجع به حق ساخت یک فیلم از روی کتابم مذاکره کند.
از خواب بیدار میشم. با اینکه یک بعد از ظهر خنک پاییزی است اما تنم خیس عرق شده و لباس به تنم چسبیده، احساس خفگی میکنم. بلند میشوم پنجره را باز میکنم، نسیم خنک پاییزی صورتم را نوازش میکند و من یک نفس راحت میکشم. آخرین برگ زرد از سرشاخه میافتد و با صد ناز و ادا روی هوا چرخ میخرد و به سمت زمین میرود. برگ را در مسیر هبوطش با نگاه مشایعت میکنم. چند لحظه بعد برگ به زمین میرسد و بلافصله یک دختربچه با یک خیز بلند برگ خشک را خُرد و خمیر میکند و هِرهِر میخندد و میرود.
پنجره را میبندم و برمیگردم پشت کامپیوتر، یوتیوب را باز میکنم تا ببینم ویدیو جدیدی آپلود شده یا نه.