مهدخت و چیزهای دیگر
مهدخت و چیزهای دیگر
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

کاشفان کوچه های بن بست حقوق نمی‌گیرند.

بی‌خانه بودنمان را جایی متوجه شدم که دقیقا هرجا سگ نمی‌شاشید ما می‌نشستیم؛ به کشیدن علف دوزاری . امروز باد شدیدی می‌وزید و فیبرهای تکه تکه شده روی سر ما می‌ریختند و اشغال زرد کروسان یک دور افتخاری هم دور کله‌ی ما زد.الان نگاه کردم دیدم یک آشغال تیتاب سبز و یک چیپس طوسی از مزمز و کلی کیسه‌ی کثافت گرفته دور ماست‌. ولی یک طوری هستیم انگار نه انگار. از تیره بختی نمیتونیم یک روز خودمون رو صاحب یک خونه ببینیم. اینقدر توی کوچه‌ها می‌شینیم تا یک صاحبخانه پنجره را باز کند و باقی مانده ی‌ نان در سفره را روی سرمان بریزند.یا یک سیبیل کلفت دهن‌دریده‌ رو بفرستن دم در که بگه الان زنگ میزنم پلیس بیاد جمع‌تون کنه‌. فلان،فلان و فلان‌. یا اگر لطف کنند یک زن میانسال را میفرستند که به ما نصیحت کند که نکنید و جوانی بر نمی گرده و اینها. ما هر بار توی هر کوچه‌ای می‌رفتیم هزارو یک بار این داستان‌هارا بالا و پایین می‌کردیم و البته آدم های زیادی از پشت پنجره به ما زل می‌زدند‌.احتمالا منتظر بودند ما از رو برویم ولی از این خبرها نبود. راجع به "از این خبرها نبود" خیلی مطمئن نیستم.چون ما عین چیز شرمنده می‌شویم بخاطر سن‌مان هم می‌تواند باشد البته.توی همین کوچه‌ها دقیقا به سن خودمان بر می‌خوریم.نوجوان‌ها بی‌توجه سیگارشان را نمی‌کشند و اصلا به پنجره ما و خیلی چیزهای دیگر توجه نمی‌کنند. ما هم چون سن ریسک پذیری‌مان گذشته اینطوری شده‌ایم. دروغ می‌گویم، ما از اول عزت نفس نداشتیم و نوجوان هم که بودیم عین چی می‌ترسیدیم. وقتی نوجوان‌ها توی کوچه بن بست‌ها می‌بینم گریه‌ام می‌گیرد، باور کنید هربار گریه‌ام می‌گیرد. سیگارشان را می‌کشند بر می‌گردند سرکار‌.ما چی؟ ما توی کوچه. انگار سنِ آدم به موقعیتش گشاد باشد، یک همچین چیزهایی.مثلا هم‌سن و سال‌های ما جاهای دیگری می‌روند، کارهای دیگری می‌کنند ولی موقعیت ما هنوز یک ول معطل بلفطره‌ است. امروز دلم می‌خواست زیر زباله‌های کوچه بن‌بست‌ دفن بشوم.واقعا دلم می‌خواست.


کارشناس پیدا کردن کم پول درار ترین‌شغل‌های موجود در کشور،پسندیده نشده توسط اکثر آدم‌ها، دستمال کش برتر ِحوزه‌ی کاش تبدیل به نویسنده شوم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید