اولش صمیمی ترین دوستمو آروم گذاشتم کنار ، احساس خوبی داشتم فکر میکردم سر عقل اومدم و منزوی شدن نشونشه .
روزها گذاشت و دیدم با حرف های خانوادمم زیاد حال نمیکنم و زیاد وارد بحث و گفتگو نمیشم ، خودمو فرد خاصی فرض کردم که دنبال ارامشه و نرماله اینا .... ترجیح میدادم بیرون نرم و همه چی از پنجره بهتر بود ،خونه خیلی دنج بود و میگفتم عاشق خونممم ، غذا خوردن بهونه ای بود که بعدش بخوابم .
مثل باتلاقه تنهایی ، اسمش افسردگی ، دست خودت نیست ، من ادم حساسی به این دنیام ،از این که عقلمو از دست بدم میترسم
دیگه کسی رو دوروبرم ندارم ، این واقعیته مردم تشنه به انرژی ان مردم تشنه به تایید ان ، تشنه به دروغ و بله گفتن ، دورهمی های نوبتی .
یک چیزی هست تو ادم های افسرده به اسم توازن که چاره اشونه ، تمرینشونه ، اگه توازن به هم بخوره عقلتو از دست میدی این یه قانونه
ادم های دورو بر باید باشن ، دروغ باید باشه، تنهایی باید باشه ، خانواده باید باشه ، هنر باید باشه ،ورزش باید باشه ، علاقه باید باشه، عشق باید باشه، سفر باید باشه ،توازن باید باشه ....