بلوط
بلوط
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

مهاجرت طلسم شده


خب بریم که یکم بنویسیم.

بچه بودم که دختر عموی بابام کارت پستال هایی از سوئد میفرستاد و این طور شد که من عاشق خارج شدم و آرزوی مهاجرت رو تا الان که ۳۰ سالم شده در ذهنم پرورش دادم .به خاطر این ماجرا همسری رو انتخاب کردم که سبک زندگیش در راستای همین هدف باشه . ولی خودم ذره ای کار و تلاش برای رسیدن به این آرزوم نکردم فقط خواستم .زندگی کردن و فراموش کردم لحظه حال رو فراموش کردم خانواده رو دوست رو خونه رو تفریح رو فراموش کردم چون من با آرزوی اونور زندگی کردم تا اینکه افسرده شدم تا این که مریض شدم کارم به مصرف دارو کشید . تا اینکه یه روز با خودم فکر کردم من چه فرقی با بقیه دارم که اینقد زیاد خواستم؟ دیدم هیچی چون واقعا تلاشی نکرده بودم آخه ... برای همین با واقعیت رو ب رو شدم و پذیرفتم که برای آرزوهات باید در زمانش تلاش کنی و مهم تر از همه فقط رو خودت حساب کنی . الان دیگه رفتن موندن این ور اون ور برایم فرقی نداره چون من یک آدم معمولی بودم با آرزوهای زیاد. الان یاد گرفتم و تازه شروع کردم قبول کنم زندگی کنم از خانواده از تفریح از خونه از زندگی مثل بقیه ادم های معمولی لذت ببرم و خداروشکر کنم .باورتون میشه دنیا برام سیاه شده بود فکر میکردم اینجا رنگی نیست فقط تو خارج از ایران هست کوچک ترین مشکل اعصابمو خورد میکرد رنگ آسمون و نمیدیدم معنی خورشید و نمیفهمیدم و گلدونای خونمو حس نمیکردم بهشون آب نمیدادم با زمین و زمان مشکل داشتم هیچ جا نمیرفتم چون منتظر موعود رفتن بودم

الان میدونم خبری نیست تنها خواستن کافی نبود .هیچی دیگه نشستم زندگی رو یاد میگیرم اینجا از نو :)



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید