بامداد لاجوردی | روزنامه اعتماد | پاورقی چهارم
دستور صادر شد که جلوی آسایشگاه جمع شویم یا به قول نظامیها «به خط» شویم. سرگروهبان توضیح داد چطور باید به دستور «بشین، پاشو» واکنش نشان بدهیم. به ما گفت دیگر کسی اسم افراد را نمیخواند؛ پس ما تبدیل به عدد شدیم. چیزی شبیه نمره آمار مدرسهها! در طول روز بارها لیست ارشد گروهان لیست وظیفهها را از یک تا 109 میخواند و به نمره هرکس میرسید باید بلند میگفت: «من». پسرها خیلی زود راه شکستن فضای خشک پادگان را یاد گرفتند. روی برخی عددها حساس بودند و وقتی نوبت آنها میشد، تعداد زیادی از پسرها با هم میگفتند:«من» و بلند بلند میخندیدند. فیالواقع شوخی جنسی میکردند؛ دم دستیترین شوخی که در جمع پسرانه از آن استقبال میشد.
[اولین شماره این پاورقی را اینجا بخوانید]
یکی دو ساعتی زیر آفتاب روی پا معطل ماندیم. بارها و بارها گروهان را ایست میداد چندبار دستور بشین و پاشو میداد و دوباره دستور میداد راه برویم. کارهایش منطقی نداشت و میخواست به ما بفهماند: «اینجا منطق متفاوتی حاکم است.» تا نزدیکهای ظهر همین روال بود. باید در صفوفی منظم در پادگان میچرخیدیم؛ پا میکوبیدیم و به دستور سر گروهبان مینشستیم و میایستادیم. خسته شده بودیم. بدن درد گرفته بودیم.
حین همین تمرینها بود که سربازی آمد و در گوش سرگروهبان چیزی گفت. سربازها منتظر بودند که از ماجرا سر در بیاورند. بعد سرگروهبان چشمانش را میان گروهان چرخاند و چند نفری را صدا زد که یکی از آنها من بودم. ما از جمعیت جدا شدیم و دنبال سر سرباز راه افتادیم. نگفت کجا باید برویم.
جلوی در آسایشگاه خودمان، کامیونتی پر از کیسه و کارتن ایستاده بود. دستور داد این «استحقاقی» سربازها باید در سالنی که نشانمان داد خالی شود. کارتنها سنگین نبودند، اما زیاد بودند. داخل کارتنها ملحفه، پتو، قرآن، لباس بافت و اینجور چیزها بود. گفت هوا سرد شده و باید سریع دستکش بافتنی و مابقی استحقاقیها را به بچهها داد اما «نظام» فراموش کرده که باید کلاه بافتنی هم تخصیص دهد.
[دومین قسمت این پاورقی را میتوانید از اینجا بخوانید]
ظهر شد. قبل از ناهار گفتند چند نفر باید مقسم غذا باشند. شرح دادند آنها وظیفه دارند در ساعات مقرر صبح، ظهر و شب غذا را با گاری از آشپزخانه بگیرند و در وعده صبح به آسایشگاه برسانند و برای ظهر و شب به غذاخوری ویژه گروهان؛ البته نگفتند چرخهای گاری خراب است و قابل استفاده نیست ولی گفتند امتیاز تقسیم کنندههای غذا این است که کمتر نگهبانی میدهند.
نزدیکهای ظهر آدرس دادند فلان جای پادگان بروید و یغلبیهایتان را بگیرید. در پادگان به ظرفهای فلزی غذا یغلبی میگویند. در یک گونی بزرگ ریخته شده بودند. مسئولی اینها را تحویل میداد و جلوی اسممان تیک میزد. معلوم نبود سربازان قبلی که از این ظرفها استفاده میکردند چقدر بهداشت را رعایت کرده یا نکردهاند. اجازه نداشتیم از خودمان ظرف غذا داشته باشیم. به سمت غذاخوری گروهان رفتیم. غذا مرغ بود. در همان بادی امر متوجه شدم، مجهزترین آشپزخانه که فرمانده از آن سخن گفته بود، جزو برنامههای آینده پادگان است نه امکانات کنونی.
غذا حسابی بینمک و بد بو بود. هیچ کس راز بینمک بودن افراطی غذاهای پادگان را نفهمید. بدون تردید نمک ارزانترین و در دسترسترین ادویه جهان است اما در آنجا غذاها به شکل مغرضانهای بینمک بود. ما در همان وعده اول فهمیدم چرا سرگروهبان آموزشی ما تاکید داشت مقداری نمک در کیسه بریزیم.
[سومین قسمت از این پاورقی را دنبال کنید]
سالن غذاخوری سربازخانه بزرگ بود. هر گروهان جای بخصوصی داشت. میزها و صندلیهایی فلزی به زمین پیچ شده بود. سربازها باید یغلبی به دست در صف میایستادن تا به مقسم غذا برسند. همین که پای دیگ غذا میرسیدیم مقسم سهممان را شرتی شرتی میریخت توی یغلبی.
روزهای اول، برخی پسرها تئوری توطئه میچیدند که اگر نمک غذا زیاد باشد، خاصیت کافور از بین میرود. استدلال میکردند دلیل بوی بد و بینمکی غذا برای کافور است. خیلی از پسرها به جد باور داشتند که داخل غذای سربازخانه کافور میریزند تا میل جنسی سربازها از بین برود. فرماندهان و کادریها هم برای آنکه ثابت کنند اینطور نیست، از همان دیگ ما غذا میکشیدند و میخوردند. وقتی غذای ما و فرماندهان مشترک شد، بچهها کمکم قانع شدند که در غذا کافور نیست.