بامداد لاجوردی | روزنامه اعتماد | پاورقی سوم
نه نفر بودیم که مدرک کارشناسی ارشد داشتیم و ساکن تهران. خیال برمان داشته بود که به همین بهانهها میتوانیم مسئولیتهایی که سربازی را راحت میکند به چنگ بیاوریم اما وقتی کچل کرده به پادگان برگشتیم همه کارهای خوب و راحت تقسیم شده بود و سرما بی کلاه مانده بود.
خوب یادم هست که روز اول، بعد از تقسیم گردانها، سربازی با پایه خدمتی بالا ما را به سمت آسایشگاهمان راهنمایی کرد. بعد گروهبان وظیفهای با ابروهای گره کرده وارد شد و توضیح داد که طی دو روز باید لباسها را سایز و موها را با نمره حداکثر 8 کوتاه کنیم و 5 صبح در آسایشگاه باشیم. او گفت حتما باید نواری قرمز کنار شلوارمان بدوزیم. معنا و مفهوم نوار قرمز این بود: سرباز دوره آموزشی هستیم، دارای مدرک تحصیلی دانشگاهی.
مطابق خط و نشانهایی که کشیده بودند وضع ظاهری موها و لباسم را راست و ریس کردم؛ شلوار را در میدان حسن آباد تهران اندازه کردم و نواری قرمز رنگ را حاشیه آن دوختم. اساسا کچل کردن به خودی خود فشار روانی نداشت اما هنوز نفهمیدم چرا کچلی سربازی این حد از فشار به من وارد کرد و در برابر این پیشنهاد دوستان که موهایم را در یک مهمانی ماشین کنم، بداخلاقی کردم پس رفتم آرایشگاه و از آرایشگری که خود را طراح مد مو میدانست، خواستم تا موهایم را کوتاه کند؛ هرچند اجرای این مدل مو برای آن آرایشگر پرادعا توهین آمیز آمد، اما انجام داد.
حال باید برنامه ریزی میکردم چطور خودم را 5 صبح به پادگان برسانم. نمیتوانستم ماشین شخصیمان را استفاده کنم. در درجه اول نمیدانستم وضعیت پارکینگ چطور است و دوم اینکه ممکن بود به این زودیها بر نگردم و محبوبم گرفتار شود. خودش پیشنهاد داد تا درب پادگان من را برساند که من مخالف بودم. دلیلی نمیدیدم بخاطر من، چنین مشقتی را به جان بخرد. چرا که من به سربازی محکوم شده بودم، نه او. اما در نهایت قرار شد من را تا میدان آزادی برساند.
ساعت 3صبح بیدار شدیم. محبوبم زودتر بیدار شد و صبحانه مفصلی تدارک دیده بود. چیزی شبیه شام آخر، پرشکوه اما غم انگیز. وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و ساعت 3و نیم به سمت میدان آزادی حرکت کردیم. پیش از این هیچ تصویری از ساعت 4 و نیم صبح میدان آزادی نداشتم. وقتی به میدان رسیدیم، آزادی غرق سربازانی بود که از این سو به سویی دیگر میرفتند. چهار سرباز در یک تاکسی در هم فشرده شدیم و رفتیم به سمت پادگان.
جمعیتی جلوی دژبانی منتظر بازرسی بودند تا مبادا موبایل، داروی خاص، مواد مخدر یا چاقو و... وارد پادگان شود. صف خیلی کُند جلو میرفت. هنوز وقتی چند ردیف مانده بود نوبت مان شود، سرباز دژبانی فریاد میزد کولهتان را روی زمین خالی کنید. لباس و خوراکیهایم را روی زمین ولو کردم. بازدیدی کرد و اجازه ورود داد. راهمان را گرفتیم به سمت آسایشگاه گروهان.
به آسایشگاه که رسیدیم تختها مرتب شده بود؛ ارشد گروهان مشخص شده بود و منشیها معین. اینها مسئولیتهای مهمی بودند؛ در ذهنم برای تصاحب آنها نقشه کشیده بودم. علیرغم برخی باورهای اخلاقی، مصمم بودم تا روی برخی مزیتها مانند دانشگاه محل تحصیلم، یا دست به قلم بودنم یا تاهلم تبلیغ کنم و این مسئولیتها را به چنگ آورم. چون کسانی که این مسئولیتها را بر عهده میگرفتند کمتر فشار میآمد یا حتی میتوانستند به دیگران دستور دهند. اینها را از بچههای غیرتهرانی که یک شب زودتر از ما آمده بودند انتخاب کرده بودند لذا چیزی نصیب تهرانیها نشد.
هفته قبل از اولین ضرب شست یکی از کادریهای پادگان در همان بدو ورود نوشتم که میتوانید اینجا آن را بخوانید
چندی پیش هم درباره این نوشتم که چه شد تصمیم گرفتم، نوشتن درباره سربازی را کلید بزنم که شرح آن را میتوانید در اینجا بخوانید.