بامداد لاجوردی | روزنامه اعتماد |طبق خط و نشانی که تاریخ برگه اعزام به خدمت کشیده بود، ساعت 9 صبح خودم را به پادگان رساندم. سربازی در ورودی پادگان نشسته بود و برگهها را مهر میکرد. نامم را نوشت و با انگشت به اتوبوسی که داخل پادگان بود اشاره کرد. سرد و بیمعنا رفتار میکرد هرچند این یخ بودنش، تصنعی نبود اما حتی سادهترین آداب اجتماعی را رعایت نکرد و حتی در حد کلیشه هم نگفت: «خوش آمدید.»
وقتی سوار اتوبوس شدم، رفتار سرباز دژبانی را در دفترچهام اینطور نوشتم: «رفتاری غیرمتحرمانه». اما الان به نظرم آن واکنش، از صادقانهترین رفتارهای سربازی بود، چرا که آن سرباز میدانست، چه روزهای انتظار ما را میکشد!
اتوبوس پر شد و به سمت سالن اجتماعات راه افتاد. ردیف اول و دوم را خالی نگه داشتند و از ردیف سوم نشستیم. هیچ کس نمیدانست ترتیب برنامهها چیست. البته اغلب سربازها پیشتر آمار گرفته بودند و ترفندهای راحت گذراندن خدمت را پرس و جو کرده بودند اما پشت دیوارهای پادگان هیچ چیز قطعی نیست و همه چیز میتواند در لحظه به اراده فرمانده عوض شود. سربازان با چشمانی خیره نظارهگر بودند و حرفها را با چیزهای که شنیده بودند مقایسه میکردند.
ما پسرها ردیف به ردیف با لباسهای معمولی در سالن سربازخانه منتظر پایان مراسم بودیم تا تکلیفمان مشخص شود. بعد از قرآن و سرود جمهوری اسلامی، صلوات خاصه امام رضا(ع) پخش شد؛ بعد هم فرمانده پادگان که درجه بالایی در ارتش دارد، حرفهایی زد درباره اینکه اینجا پادگان مجهزی است، سالن بدنسازی دارد که البته نیاز به تعمیرات جزئی دارد و زمین فوتبال دارد و.... خیلی کیفور شدیم و احساس کردیم خوش شانسیم که در چنین پادگانی سرباز شدهایم؛ گفت آشپزخانه آنجا از مجهزترین آشپزخانههاست و کیفیت غذا بسیار بالاست. البته همینطور که فرمانده داشت از امکانات پادگان تحت امرش میگفت سربازانی که به قول معروف پایه خدمتی بالا داشتند، پوزخند میزدند و زیر لب به ما تازه واردها میگفتند: خواهید دید چه امکاناتی دارد! همانجا باخبر شدیم اوضاع آنچنان که میگویند شسته و رفته نیست. حتی یکی از آنها که 19 ماه خدمت کرده بود گفت از زمانی که آنها وارد پادگان شدند سالن بدنسازی نیاز به تعمیرات جزئی دارد! جوری این کلمه «جزئی» را ادا کرد که معلوم بود متلک میاندازد چون کل جمله را هم با لحنی تمسخرآمیز میگفت.
سخنرانی که تمام شد، گروهی سرباز دو قطعه موسیقی شاد اجرا کردند؛ یکی از آنها قطعه معروفی از گروه آرین بود. تنبک و گیتار به شکل زمختی با هم اجرا میکردند؛ در حقیقت آن روز، همان اجرای کج و ماوج دُر گران بهایی بود که باید قدرش را میدانستیم. اما فیالحال بدانید که آنها خیلی بد قطعات موسیقی را اجرا کردند. برنامه که تمام شد؛ گفتند دنبال فلانی بروید. ماهم عین اسرای جنگی پشت کله او راه افتادیم. کسی توضیح نداد روال کار چیست.
مرد درجه داری، سربازها را دسته دسته کرد. صدا میزد تهرانیها بروند فلان سمت. لیسانسها، فوق الیسانسها، متاهلها هریک به سمتی میرفتند. من در دسته فوق لیسانسهای متاهل ساکن تهران بودم. زیاد نبودیم. در آن ورودی پادگان حدود 20 نفر با شرایط مشابهام بود. ما را به داخل سولهای سردتر و بیروحتر از سالن قبلی هدایت کردند. سیمها آویزان، سیمانسفید سوله، چرک شده بود؛ بین برجستگیهای سیمان خاک نشسته بود. چراغها کم سو بود. تقریبا چیز چشم نوازی نداشت. داخل سوله در دو ردیف نشستیم. ستوانی برگههایی که دستمان بود را گرفت و روی آن اسم گردانی که باید در آن آموزش میدیدیم را نوشت.
من نفر دوم از ردیف دوم بودم. ستوان آمد از نفر اول پرسید در این ردیف چند نفر هستند؟! طفلک نگاهی انداخت و شمارش کرد و عددی را گفت، سپس ستوان خودش شمارش کرد و دید یک نفر کم گفته! غضبی کرد و اسم گردانش را خط زد و او را به گردان دیگری فرستاد و با خشم گفت: وقتی در این گردان حالت جا آمد میفهمی باید درست بشماری. در آن لحظه من از این رفتارش متعجب شدم اما الان که از ماجرا فاصله گرفتهام فهمیدم کیفیت آموزش و امکانات بین این دو گردان خیلی متفاوت نبود بلکه او بیشتر میخواست ضرب شستی به ما تازه واردها نشان بدهد؛ که نشان داد.