بامداد لاجوردی | همه خاطراتی که از سربازی قوم و خویشهای خود میشنوید را باور نکنید. . آنها به شما از بداخلاقیها یا ظلمهایی که به دیگر هم خدمتیهاشان کردهاند نمیگویند. آنها هرگز از اینکه بیعدالتیهایی را دیدهاند و اما چشمان خود را فروبستهاند، دم نمیزنند. پادگان محیط عجیبی است. خیلی از پسرها وقتی سرباز میشوند معیارهای اخلاقیشان را کنار میگذارند. انگار تصمیم میگیرند برای چند ماه هم که شده، آن ادم سابق با معیارهای سفت و سخت عدالت طلبانه نباشند. چرا که پادگان، نبرد تنها و بدنهاست.
پسرهایی که زیرک هستند، یاد میگیرند چه کارهایی انجام دهند که بدنشان کمتر خسته و رنجیده شود. بیخوابی، سرما و گرمای خارج از تحمل، ساعتها خبردار ایستادن، گشتزنیهای طولانی هرکسی را خسته میکند، بخصوص بدنهایی که به این کارهای سخت عادت ندارند.
اغلب سربازها تجربه کندن علفهای هرز، جارو کردن برگ درختان پاییزی و شستن سرویس بهداشتی را دارند. بدون آنکه فرماندهشان توضیحی بدهد چرا باید هر روز صبح تا کمر خم شوند و علف هرز را اززمین بیرون بکشند، برخی از آنها مجبور هستند در سرمای پاییز و زمستان علف هرز را از جا در بیاورند. همینطور باید کاشیهایی که لعابشان به کلی از بین رفته را جوری تمیز کنند که به چشم فرمانده خوش بیاید. یا هر روز آسایشگاه را جارو بزنند و طی بکشند و دیگ بزرگ و سنگین غذا را جابجا کنند.
[درباره ماجرای اینکه سربازها پولدار بیشتر میخوابیدند در اینجا نوشتهام]
اما این اخبار و گزارشها تمام واقعیاتی که شما درباره پادگان میشنوید نیست. اغلب کارهای کثیف و سخت را سربازهایی انجام میدهند که تحصیلات عالیه ندارند. کسانی که درس خوانده و دانشگاه رفتهاند کارهای سبکتر و حتی دفتری را انجام میدهند. کم سوادها بیشتر نگهبانی میدهند و کارهای یدی بر عهده آنها گذاشته میشود. تاجایی که من میدانم، هیچ سرباز عدالتخواهی در دوره خدمت من به این وضعیت اعتراض نکرد. حتی تحصیل کردههایی که معنای بیعدالتی را میفهمیدند هم صم بکم گوشهای مینشستند؛ علت آن هم روشن بود: اعتراض به این رویه علاوه بر آنکه باعث میشد از سوی دیگر سربازها مواخذه شوند، موجب میشد بدنشان هم با نگهبانیها و جارو کردنها، سختی بکشد. به همین خاطر همه خیلی زود متوجه میشدند که فعلا باید ساکت باشند تا بعد از سربازی دوباره از مزایای عدالت طلبی بگویند.
سربازی آدمها را عوض میکند؛ در دوران دانشجویی، چندنفر در دانشکده ما بودند که چنان پرحرارت از عدالت میگفتند که جمعیت به وجد میآمد و برای سخنان پرمغز آنها دست و هورا میکشید. اما همینها وقتی نوبت سربازیشان رسید به هر دری زدند که کارشان به پادگان نیافتد. هزارجا به آدمهای متنفذ سپردند که کاری کنند تا آنها وسط بیابان خدمت نکنند؛ سرآخر هم موفق شدند. در حالیکه سایر هم سالان آنها هر روز صبح علفهای بیابانهای پادگان را میکندند، سرویسهای بهداشتی را میشستند و نگهبانی میدادند آنها ساعت 8 صبح به یکی از ساختمانهای نظامی داخل شهر میرفتند و نگهبان به آنها صبح بخیر میگفت و آنها مینشستند و کسی برای آنها چایی میآورد و با همکاران خود همان بحثهای دانشگاه را پیگیری میکردند و درباره اهمیت عدالت و انصاف میگفتند اما هیچ خبر نداشتند که پشت دیوارهای پادگان چه خبر است. حتی وقتی سربازیشان هم تمام شد ساکت ماندند. انگار هیچ خبری از پشت آن دیوارها ندارند.
[در اولین مرخصی محبوبم را که دیدم لکنت گرفتم]
روزی با یکی از همین عدالت طلبان درباره همین تناقض گپ میزدم که او گفت: «توقع داری من با مدرک کارشناسی ارشد، دستشویی بشورم و در عوض کسی که سیکل دارد این کار را انجام ندهد؟!» از استدلالش خندهام گرفته بود؛ ترس از نگهبانی قوه استدلال را از او گرفته بود. اما مطمئن بودم که میدانست علت آنکه آن سرباز تا سیکل درس خوانده این بوده فرصتهای آنها در طول زندگی مشابه یکدیگر نبوده است اما به نظرم خودش را به نفهمی میزد تا وجدانش آسوده باشد.