بهار رسالت خودش را می داند؛
از لابلای حصارها، از میان درزهای کوچک پنجره های بسته در اعماق جانت نفوذ می کند، گرما می بخشد و زنده میکند؛ حتی اگر سوزِ سرما استخوانهایت را ترکانده باشد!
او مثل عطر آرامِ آرام در شامه ات میپیچد؛ حتی اگر او را نخوانده باشی؛ حتی اگر از پسِ سالها فراق، عشق در پستوی دلت پوسیده باشد!
حتی اگر ترس، نامیدی و شوربختیِ مدام؛ دلت را بریده باشد از آمدن بهار!
حتی اگر عفریت ترس چنگ انداخته باشد بر کوچه پس کوچه هایت شهرت!
بهار نامید نمی شود، ترس نمی شناسد، بهار نمی میرد حتی اگر مرگ خیمه زده باشد بر آسمان شهرآرزوهایت!
بهار ساده است و دلپذیر، مثل ترنم یک جویبار؛ آرام آرام ، موسیقیِ ناسازِ وجودت را با هستی هماهنگ میکند!
بهار بی تکلف میهمانت میشود؛ حتی وقتی در محاصره ی لشگر ترسی، ناگهان می بینی کنارت نشسته و نجوایِ زندگی میکند در گوش هایت!
پنجره ها را بازکن؛ بهار در آغوشت می کشد؛ او آرامش است...