#دنده_عقب_با_اتو_ابزار
در اوج شلوغی ساعت چکاپهای ترخیص بیمارستان، دکتر هندیِ بخش، کنار تختم ظاهر شد و بدون مقدمه گفت:«بلند شو، راه برو.»
همراهانم با تعجب نگاهم کردند.منی که از ده روز اقامت در بیمارستان بیشتر از خودِ تصادف و خرد شدن هردو پایم خسته بودم، گفتم:«پاشم راه برم؟ من حالا حالاها نمیتونم راه برم!»دکتر سرش را از روی کتابچهی فلزیاش بلند نکرد و دوباره گفت:«پاشو بیا پایین.»
دیدم چارهای جز کمی کولیبازی ندارم. اگر میایستادم، مثل برجک چوبیای که جای چند تکهاش خالی باشد، فرو میریزم و ماجرا از خانهی اول شروع میشود.
ده روز پیش، در یک تصادف شدید، هر دو پایم خرد شده بود و حالا استخوانهایم را با چند پیچ و پلاتین سرپا نگه داشته بودند؛ مثل سازهای که تازه از نو سر همش کرده باشند.
با مقاومت من، مامان هم نگران شد. بالاخره پرستار رسید و از دکتر اصلی پرسوجو کرد.
فهمیدیم قرار است دو ماهی مهمان تخت خانه باشم.اما من آنقدر دلم برای بیرون تنگ شده بود که هیچ حرفی جز «ترخیص» توی گوشم نمیرفت. ده روز، آسمان برایم محدود به مهتابی های سفید سقف بود .میان دیوار اتاق های کوچک و بوی زخم و درد...
و تازه مشکل اصلی شروع شد. چطور من را به خانه ببرند؟ و چطور من خودم را به طبقهٔ چهارم برسانم؟
بالاخره یک آمبولانس حرفهای کرایه کردند؛ از همانها که به خارج از کشور هم اعزام میشد. گفتند: «آب در دلت تکون نمیخوره. بستهبندیشده تحویلت میدیم.»
با ورود کارمندان درشتهیکلِ یونیفورمپوش، نگاهها به خروج لاکچری من خیره شد.تخت را از دو طرف روی ریلهای روان بستند و حرکتش دادند.انگار پرواز میکردم.
وقتی به حیاط بیمارستان رسیدم، حس آزادی داشتم؛ شبیه زنانی که در فیلمها چمدانبهدست از زندان آزاد میشوند.خورشید مستقیم میتابید روی صورتم و من چشمهایم را باز نگه داشته بودم تا قبل از قرنطینهی اجباری بعدی، خودم را سیراب کنم.
آسمان را لحظهبهلحظه ثبت میکردم، نفسهای عمیق میکشیدم، و دلم میخواست چرخهای تخت ،کمی فقط کمی، آهستهتر حرکت کنند.مسیر کوتاهی از حیاط تا آمبولانس بیشتر نبود اما من به اندازهٔ یک سفر طولانی از آن لذت بردم.
به آمبولانس رسیدیم.فهمیدم این آمبولانس با آن یکی که من را از وسط خیابان جمع کرده بود، زمین تا آسمان فرق دارد.آمبولانس قبلی شبیه همان گاریهای قدیمی بود که رویشان سیلندر گاز میگذاشتیم؛ تختش آنقدر لق میزد که حس میکردم هر لحظه ممکن است روی زمین قل بخورم.با هر تکان صدای جیغ ام بلند می شد و از درد بیهوش می شدم.
اما حالا وارد یک سفینهٔ فضایی شده بودم.حس کردم دارم به فضا پرتاب می شوم.چراغها ملایم میدرخشیدند، همهچیز مرتب و بیصدا بود.
مرد جوانی که مسئول انتقالم بود، از روی گوشیاش برایم آهنگ گذاشت؛ با لبخند گفت برای هر مسافر آهنگ مخصوص میگذارد.
آهنگ من «ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا میبری…» بود.چشمهایم را بستم.خیابان انگار هیچ دستاندازی نداشت.روی هوا به پرواز درآمده بودیم.وقتی رسیدیم خانه، تخت تبدیل شد به ویلچر. همزمان من هم شاخ درآوردم.
خواستم با ویلچر دور حیاط که جلوی پایم قربانی کرده بودند بچرخم.
بوی خاک، بوی چمن های باغچه ، بوی اسفند و حتی بوی خون گوسفند ... برایم بوی زندگی میداد.
ویلچر را نگه داشتم و به پنجرهٔ طبقهٔ چهارم خیره شدم. میدانستم مسیر سختی در انتظارم است، اما دیگر نمیترسیدم. آدمی که ده روز قبل از وسط خیابان جمعش کردهاند و حالا زنده است ؛ آدمی که تشنه ی نور خورشید شده بود؛ آدمی که دل اش برای آسمان تنگ شده بود ...حق ندارد وسط راه کم بیاورد.
نفس عمیقی کشیدم و با آمبولانس و ویلچر خداحافظی کردم. برای دیگران فقط یک وسیلهٔ حملونقل بود، اما برای من همان آمبولانس اولین قدمی بود که بدون پا، دوباره برداشتم؛ قدمی رو به زندگی.