ویرگول
ورودثبت نام
ZiZo69
ZiZo69
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چرا دیگر نمی‌خواهم معلم باشم؟


به پشت سرم که نگاه می‌کنم یک رزومه تقریبا ۷ ساله از کار آموزش دارم. عاشق کار مشاوره تحصیلی بودم و فکر می‌کردم بچه‌های ما در مدرسه فقط یاد می‌گیرند چطور کنکور بدهند و چطور درس بخوانند( که البته آن را هم نصفه و نیمه یاد میگیرند) ولی کمتر زمانی است که کسی باشد یادشان بدهد چطور آدم‌های خوبی باشند. همیشه به بچه‌ها می‌گفتم برای من این که شما آدم‌های خوبی بشوید مهم‌تر از این است که دانش‌آموزهای خوبی بشوید.

در این ۷ سال تا الان ۳ بار کار را کنار گذاشتم و قید معلمی و مشاوره را زدم. سنگ سر راهم زیاد بود. سنگ‌های بزرگ و سنگینی که من یکی زورم نمی‌رسید تنهایی جا به جایشان کنم. البته زورم را زدم که حداقل یک سانتی متر هم شده سنگ‌های این راه پیچ در پیچ را جابجا کنم ولی نشد. هر سال استعفا می‌دادم و بعد دوباره حس می‌کردم کار دیگری به جز کار در مدرسه بلد نیستم و عشقم به بچه‌ها من را دوباره می‌کشاند به کار در مدرسه.

امسال اما حسابش فرق داشت. کل ۶ سال قبلی را تحمل کرده بودم که از کارآموزی و معاون پرورشی و کمک مشاوری برسم به مشاور پایه شدن... فکر می‌کردم قدرتم که بیشتر شود بهتر می‌توانم به بچه‌ها کمک کنم. به علاوه این که من دیگر آن دختر جوان ۲۰ ساله نبودم که فقط اپراتور کارهای بقیه باشد. می‌توانستم ایده بدهم، کار کنم و مانع کمتری سر راهم بود.

همه این فکرها بیهوده بود... قدرت بیشتر= دردسر بیشتر. کار فرهنگی یک پوست کروکودیلی می‌خواهد. آنقدر باید پوست کلفت باشی که هیچ نسیمی تکانت ندهد، چه برسد به تندباد و گردباد!


من اینطوری نبودم! من داشتم تلاش می‌کردم خودم را تغییر بدهم تا شرایط کمی برایم بهتر بشود. سعی می‌کردم غُر نزنم و غُر هم نشنوم. بعضی روزها که برای باانگیزه نگه داشتن خودم برای خودم جایزه می‌خریدم. مثلا یک شکلات هیس یا یک بسته بیسکویت برای باانگیزه کار کردن در مدرسه. بعضی وقت‌ها برای یک برنامه ریزی هفتگی یا پیداکردن یک جمله انگیزشی که تکراری و حال به هم زن هم نباشد یک روز کاری کامل وقت می‌گذاشتم. برایم مهم نبود که بچه‌هایم دل به درس نمی‌دهند یا آخر هفته باید برگه‌های برنامه ریزی مچاله شده‌شان را در سطل زباله کلاس یا زیر جامیز پیدا کنم. برایم مهم این بود که من کارم را درست انجام بدهم. برایم مهم نبود کسی یک خسته نباشی یا یک دستت درد نکند خشک و خالی هم به من نگوید، سعی می‌کردم هرطور شده کارم را عالی انجام بدهم.

بعد از مدتی حس کردم دارم با شتاب زیاد به سمت یک دیوار آجر سه سانتی بزرگ می‌دوم. دیر یا زود با صورت به دیوار می‌خوردم. انگیزه‌ام نادیده گرفته می‌شد، دوست داشتم نقدهای کارم را بشنوم و نقاط قوتم را بدانم تا بهتر کار کنم. ولی نقاط ضعفم را پشت سرم گفتند و نقاط قوتم را هم اصلا ندیدند...

کم کم صبح‌ها بلند شدن و مدرسه رفتن برایم سخت شد. حوصله جواب دادن به تلفن‌های کاری را هم نداشتم. هرچه می‌خواستم به بچه‌هایم رشد کردن یاد بدهم نمی‌شد. آدم‌های محافظه کار، سطح فکرهای کوتاه و هزار مانع دیگر که باعث شد کم کم مثل آهن، زنگ بزنم.

فهمیدم باید رویای کودکی ام را ببوسم و بگذارم روی طاقچه ذهنم. تعارف که نداریم، مدرسه دیگر نه جای خوبی برای پرواز یادگرفتن است نه جای خوبی برای پرواز را یاد بچه‌ها دادن. دلم نمی‌خواست تصویر زیبای کار معلمی و مشاوره در ذهنم به یک تصویر کرم خورده تبدیل بشود. یک فحش هم وسط گذاشتم و به برادرم گفتم اگر خواستم برگردم مدرسه یکی بزن توی گوشم و این فحش را یادم بیاور!

امروز هم مراقب امتحان هندسه و فیزیک بچه‌هایم بودم. سرم را انداختم پایین و گفتم این چند خط را بنویسم که یادم نرود.

باید دنبال راه دیگری برای یاددادن باشم. معلمی عشق من است و دل کندن از این عشق، واقعا نشدنی است. اما باید راه و چاهش را عوض کنم. شاید اصلا باید یک مدتی استراحت کنم تا حقیقت‌های تلخی که در مدرسه دیدم یادم برود؛ شاید باید یک مدتی فقط در خانه بمانم، حواسم را جمع آشپزی و اتو زدن لباس‌ها و گردگیری کنم؛ ولی آن عشق شیرین را باید دوباره بسازم.

کنکورتوسعه فردیرشدآموزش
یک میانگرای دست به قلم هستم... ورژن شخصی سازی شده از هرمیون گرینجر+مانیکا گلر+ لوییزا کلارک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید