ویرگول
ورودثبت نام
ZiZo69
ZiZo69
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

یادداشت‌های یک کمالگرا- شماره1


من استاد پروژه‌های ناتمام هستم! متخصص شروع‌های عالی و تمام‌کردن‌های ناقص!

دلیلش هم فقط و فقط یک چیز است: کمالگرایی!

حساب کارهایی که شروع کردم اما کمالگراییم اجازه نداد تمامش کنم از دستم در رفته؛ حتی همین حساب کاربری ویرگول را هم سال گذشته ساختم تا هرازگاهی تراوشات ذهنی‌ام را یک جایی ثبت کنم تا شاید به درد کسی بخورد ولی همین را هم نصفه کاره رها کردم. چند سال پیش در یکی از همین روزهای نسبتا داغ خرداد، بی‌خوابی به سرم زده بود و مدام در تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شدم که ایده‌ ساخت یک کانال تلگرامی و نوشتن مطالبم در آن کانال به مغزم خطور کرد؛ معطل نکردم و کانال را ساختم و شروع کردم به نوشتن. اما خب نتیجه مشخص است! کانال بعد از یک ماه نصفه و نیمه رها شد.

از پانزده سالگی کلاس زبان رفتم؛ زبان انگلیسی را عاشقانه دوست داشتم و زبان آموز خوبی هم بودم؛ اما وقتی به خاطر کنکور مجبور شدم کلاس زبان را کنار بگذارم دیگر به طور مستمر و منظم سراغ زبان نرفتم؛ درایو کامپیوترم پر است از دوره‌های آموزش زبانی که خریدم ولی هیچ‌گاه به سراغشان نرفتم. زبان هم نصفه و نیمه رها شد...

چند ماه قبل از کرونا تصمیم گرفتم وزنم را کم کنم؛ یک مرکز درست و حسابی پیدا کردم و برنامه ورزشی و تغذیه گرفتم. آنقدر عالی شروع کردم که حتی وقتی به مهمانی دعوت می‌شدم هم غذای خودم را می‌بردم تا به رژیمم پایبند باشم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و من هفده کیلوگرم لاغر شده بودم تا این که کرونا آمد و من رژیم و ورزش را رها کردم... نصفه و نیمه!

این منم! موقع شروع کارها!
این منم! موقع شروع کارها!


کارنامه زندگی من از این نمونه شروع‌های خوبِ بی‌پایان کم ندارد؛ خیلی وقت‌ها سرزنشم می‌کنند که دختر جان حداقل یک کار را به آخر برسان؛ اوایل ناراحت می‌شدم که آدم‌ها چقدر راحت درباره من حکم صادر می‌کنند و اصلا نمی‌دانند که چرا من کارهایم را به آخر نمی‌رسانم. هرچه که بیشتر زندگی را تجربه کردم فهمیدم که نه من مقصرم و نه آدم‌های دیگر! کمالگرایی شبیه یک ماه گرفتگی یا مثلا یک قطع عضو نیست که آدم‌ها در نگاه اول متوجهش بشوند؛ کمالگرا بودن چیزی شبیه شش انگشت داشتن است؛ تا با آدم‌ها دست ندهی یا آنقدر کنارشان نباشی که کنارشان احساس راحتی کنی، نمی‌توانی بفهمی شش انگشتی هستند؛ تازه وقتی هم که متوجه می‌شوی کسی شش انگشت دارد، مدام روی انگشت‌هایش زوم می‌کنی و می‌شماری تا مطمئن شوی اشتباه نکردی. کمالگرایی هم همین است؛ تا با کسی آنقدر نجوشی که کنارت احساس راحتی کند، تا چند پروژه کاری مشترک با کسی نداشته باشی نمی‌توانی بفهمی کمالگرا است و چه رنجی می‌کشد از این آفت کمالگرا بودن!

امشب که دارم این یادداشت را می‌نویسم اگرچه نسبت به پارسالم کمتر کمالگرا هستم، اما نمی‌دانم آنقدر توانستم افسار این اسب سرکش را بکشم که یادداشت‌هایم ادامه دار باشد یا نه؟ فقط امروز، نیمه‌ی بی‌جان غیرکمالگرای درونم گفت: «اگر دلت خواست یه سر به اون ویرگول بیچاره‌ات بزن!»

آمدم سراغ ویرگول و دستم راه افتاد برای نوشتن این چند کلمه... من با کمالگراها حرف زیاد دارم؛ با غیرکمالگراها هم باید حرف بزنم... تمام زورم را هم به کار می‌برم که نگذارم پرفکشنیزمِ درونم این نوشتن‌ها را دوباره متوقف کند.

روانشناسیتوسعه فردیکتابیادگیری
یک میانگرای دست به قلم هستم... ورژن شخصی سازی شده از هرمیون گرینجر+مانیکا گلر+ لوییزا کلارک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید