بانو تقیان
بانو تقیان
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند (بخش آخر)

از روی گوگل‌مپ، آدرس رو پیدا کردم. گوشیم شارژ چندانی نداشت. از طرفی باید حواسم رو جمع می کردم که یه موتوری ناغافل گوشیم رو از دستم نکشه. موقعیت اسفباری بود؛ اما گذشت. به پایانه رسیدم. از چند نفر سراغ دفترچه رو گرفتم. هیچ‌کس صاحب اون شماره رو نمی‌شناخت. به یه غرفه وارد شدم و سراغ وسایلم رو گرفتم. گفت که همچین چیزی اینجا نیومده.
واویلا. چه باید می‌کردم؟

خسته شدم. به یکی از مسئولای اونجا گفتم الان چه کنم. گفت: «بذار ببینم از توی کمد اشیاء جامونده، چیزی پیدا می‌شه.» وقتی برگشت، دفترچه بیمه‌ام دستش بود. متعجب پرسید: «مگه نمی‌گی دیروز گمش کردی؟ این دفترچه سه روزه اینجاس!» گذاشتم روی حساب مزه‌ریختن یا غلو کردنی که خاص یه مرد چهل و چند ساله است. دفترچه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.

توی دلم داشتم می‌گفتم: «آخیش. بالاخره عکس دندونا و دفترچه رو پیدا کردم.» اومدم برگردم خونه که برق نگاهش چشمم رو گرفت. درست مثل یه بابای مهربون نشسته بود کنار حوض و تسبیحش دستش بود و لباش داشتند ذکر می‌گفتند. بچه‌ها دور حیاط داشتند بازی می‌کردند و صداشون گوش فلک رو کر کرده بود. نگاهم کرد و گفت: «اومدی بابا جون؟ دیر کردی؟ نمی‌گی دل بابات برات تنگ می‌شه؟ حتماً باید دفترچه‌ات رو بردارم که بیای دیدنم؟ ...»

نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که مثل یه پرنده بال در بیارم و خودم رو پرت کنم توی آغوشش. محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود. چقدر دلم دستای مهربونش رو کم داشت...

نشستم کنارش و از روزهایی که گذشته گفتم. از روزهایی که دنبال خونه بودم، از مصیبت سخت و تلخ اسباب‌کشی، از مشکلات خونه جدید که عین مور و ملخ سرم ریخته بود و خلاصی نداشت. براش گفتم که چقدر سرم شلوغ بوده. گفتم زهرا برای مشکل کمردرد بارداریش رفته و من از این مسئولیت جدید می‌ترسم. گفتم مدیر تولید محتوا شدن برام زوده هنوز. گفتم که خیلی حس تنهایی می‌کنم. گفتم که خیلی دلم تنگش بوده.

کلی حرف زدم و زد. گفت که یواشکی دفترچه بیمه رو برداشته که به این بهانه برم دیدنش. می‌گفت اگه این کار رو نمی‌کردم، تا هفته‌های دیگه هم نمیومدی پیشم. بغلم کرد. گرم و مهربون. پیشونیم رو بوسید و بعد هم گفت که تا من رو داری، غصه هیچی رو نخور.حواسم بهت هست.

تُن صداش عین لالایی بود. نرم و مهربون. آدم دلش می‌خواست چشماش رو ببنده و تا ساعت‌ها به هیچ چیز فکر نکنه الا آرامش. توی صداش، صدای دریا بود. صدای مرغای دریایی، صدای گنجشکایی که موقع طلوع خورشید به جیک‌جیک میفتند. صداش مثل مخمل بود. نرم بود، لطیف بود. صداش گرم بود مثل گرمای یه چایی داغ توی هوای سرد و خنک بود مثل یه نسیم عصرگاهی تو دل کویر که به جسم و جونت می‌نشست.

چشمام رو بستم و با تمام وجود ازش انرژی گرفتم. انگار یه گوشی خسته و ناتوان بودم با یه درصد شارژ و حالا رسیده بودم به منبع انرژی. فول فول شدم و وقتی چشمام رو باز کردم پشت اون پنجره‌های زرد بودم. سبک شده بودم و رها و پر از انرژی و بدون درد.

بانو تقیان، ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده و ویراستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید