داستان از این قرار بود که تا کلید رو انداختم توی در و چرخوندم، انگار چوب کرده باشم توی لونه زنبور و یکی از زنبورا برای تلافی اومده باشه دندونم رو نیش زده باشه، دردِ داغِ وحشتناکی پیچید توی دهنم. با خودم گفتم نکنه یکی از دندونههای قفل خواب بوده و من بدون یالا رفتم تو و باعث شدم غیرتی بشه و تلافیش رو سر دندونم در آورده باشه!
چه فکر احمقانهای!
دلیلش هر چی بود، مهم نبود. مهم این بود که دندونم تا بُن درد میکرد و داشت امانم رو میبرید. زبونم رو گذاشته بودم روش و داشتم آب دهنم رو میمکیدم. انگار که این کار کمک میکنه دردها مثل یه بچه سربهراه از منفذش بزنه بیرون.
چه خیال خامی!
دردش اونقدر بد و وسیع بود که اصلاً نمیتونستی تشخیص بدی این کودتا رو اول کدوم دندون شروع کرده و سرکردهشون کیه که بری خفتش رو بگیری و بگی مسلمون، این آخر هفتهای دست از سر ما بردار. به خدا طول هفته از خروسخون صبح تا بوق سگ دارم انگشتام رو روی این کیبورد لعنتی و اون موس سیاه زشت میرقصونم تا بتونم خرج و دخلم رو مساوی کنم. تو دیگه بالا غیرتت غوزبالاغوز نشو توی این گرونی. به خدا تورمه، تو هم ورم کنی، باد میکنی روی دستمها!
اما لاکردار هر چی براش قصه خوندم افاقه نکرد. عین این بچههای تخس که ظهر تابستون دستشون رو میذاشتند روی زنگ خونه مردم و برنمیداشتند و خواب نوشین ظهر مردم رو زهر هلاهل میکردند، این دندون هم یه سیخ داغ برداشته بود و بیلحظهای درنگ به در و دیوار لثهها میزد.
درد داشتم و تحملش سخت بود؛ اما دیگه کلید رو انداخته بودم توی در و داشتم به مهمونای عزیزم بفرما میزدم. تا مهمونا برن دستاشون رو بشورن، جلدی پریدم یه مشت خرت و پرت ریختم توی ظرف و گذاشتم سر میز و تندتر از مهمونا، خودم شکمم رو پرکردم تا برم سراغ یه قرص مسکن.
خب چاره چی بود؟ بعد از ناهار وقت نکرده بودم چیزی بخورم و همه فکر و ذکرم این بود که تقویم محتوای این هفته بسته بشه و جمعه رو بتونم با بچههام خوش بگذرونم.
یه کم که ته معدهام با خوراکیا فرش شد، یه کپسول نمیدونم چی انداختم بالا و یه جرعه آب روش. به خیال خودم زرنگی کردم و آتیش این اعتراض دندونا رو با یه گوله قرص و یه آب خنک ساکت. غافل بودم از اینکه اینا کارکشته هستند. این روزا آشوب و اعتراض و سرکوب و قیام زیاد دیدند و میدونن اگه شل وا بدن، از من سفت میخورن!
چند لحظه آروم شدند و باز آشوبشون رو چرخوندن به یه قسمت دیگه دهنم. انگار داشتند برا هم توی اینستای خودشون پیام میذاشتند و بقیه رو به اعتراض تشویق میکردند. آشوبی بود توی دهنم و مغزم هم عین رئیس سازمان ملل داشت سوت میکشید که مسلمون، ببین این طفلیا چی میخوان ازت، اینا سی و چند ساله حق آب و گل دارن توی این دهن.
چند تا از سلولای قلب و احساسم رو فرستادم سر میز مذاکرهشون. گفتم بهشون بگین من بعد یه هفته دارم تازه با این دو تا بچه عشق و حال میکنم. عیش ربیع من رو طیش خریف نکنین لطفاً. قول میدم به محض اینکه شنبه بشه، ببروشمون یه تعمیرگاهی جایی که دردشون رو درمون کنن.
خب من از این قولا زیاد به مغزم داده بودم و بهعلت کمبود بودجه یا وقت یا هر چی دیگه، زده بودم زیرش. یه جورایی پیشش بیاعتبار شده بودم. یه پا وایساده بود که یا همین الآن میری این طفل معصوما رو میرسونی دست دندونپزشک یا خب هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
هر چی التماس کردم و ریش گرو گذاشتم و اشک تمساح ریختم فایده نداشت.
ادامه دارد...