وارد شدم و با انرژی مثبتی که نمیدونم توی اون عصر گرم روز شنبه بعد از دو روز دندوندرد از کجا میومد، یه سلام گرم و صمیمی به منشی دادم. اونم انصافاً استقبال کرد و گرمتر جواب داد. بهش گفتم که قضیه چیه و اومدم چیکار کنم و خواستم راهنماییم کنه.
یه لبخند پهن زد؛ اونقدر پهن که اضافههاش از گوشه ماسک زد بیرون و من دیدمش. بعد هم گفت سیستممون قطع شده و تا دو هفته دیگه فقط بیمار آزاد میبینیم. اگه کارتون واجب نیست صبر کنید. اگه نه که باید ویزیت و هزینه رو آزاد حساب کنید. یه رقمایی هم بعدش گفت که نه اندازه کیف پول من بود و نه قد و قوارهشون به کارت بانکی من میومد.
تشکر کردم و گفتم جای دیگه سر میزنم. اصلاً هم نپرسیدم که تا کی باز هستین. به من چه که تا کی باز هستند. حتی کلاه نداشتهام هم میفتاد، ارزونی خودشون میکردم و نمیرفتم بردارمش. چه کلاه گشادی میخواست سرم بذاره!
از کلینیک زدم بیرون و گفتم بذار که به کلینیک دیگه زنگ بزنم و این همه راه نرم که سنگ روی یخ بشم. گشتم و شماره کلینیک دیگه رو پیدا کردم. خوشبختانه توی مسیرم بود. تا اومدم زنگش بزنم حس کردم دستم خیلی سبکه و انگار یه چیزی توی دستم جاش خالیه!!!
واویلا.
دفترچه بیمه و عکس دندونم کو؟ سریع به مغزم دستور ویدئو چک دادم و اونم قیژ قیژ قیژ برگشت به عقب. تا به صحنه اتوبوس رسیدم، زدم روی دکمه stop. فیلم وایساد. پخش آهسته گذاشتم. خودِ خودش بود. عکس دندون و دفترچه بیمه روی صندلی اتوبوس جا مونده بودند. اونقدر این سفر بهشون خوش گذشته بود که لم داده بودن و عین خیالشون هم نبود که من دارم پیاده میشم. نه جیغی، نه حرفی. در سکوت نشستند و من هم پیاده شدم و آغاز ماجرا...
از توی نقشه همراه مشهد، ته و توی قضیه رو درآوردم. اتوبوس خط ۲۲ الآن باید پایانه معراج میبود. از توی نت شماره پایانه رو پیدا کردم و زنگ زدم. به خیال خودم خیلی باهوش بودم و میخواستم تا اون طرف خط گفت الو، بگم دوست عزیز یه بزرگوری کن و دفترچه من رو به این آدرس بفرست، خودم پول پیک رو میدم.
مثلاً میخواستم برم کلینیک و خیلی شیک بشینم روی صندلی و بعد یه موتوری بیاد صدام کنه که فلانی بیا امانتیت.
تصویرهای ذهنم خیلی شفاف بودند و مطمئن بودم که اتفاق میفته؛ اما چیزی که بود این بود که تلفن بعد از بیست تا بوق، قطع شد. شماره دیگه رو گرفتم و پشتبندش چند تا شماره دیگه؛ اما همه تیرهام به سنگ میخوردند. با خودم گفتم حتماً شمارهها آپدیت نیستند و باید از اطلاعات، یه شماره بهروز بگیرم. هنوز خودمم باور نمیشه و نمیدونم چرا اطلاعات، هیچ کدوم تلفنام رو جواب نداد.
اصلاً مگه داریم؟ مگه میشه؟ هر دو تا خط رو امتحان کردم. یا رد تماس گرفتم یا اون آهنگ مزخرفی که وسطاش یه زن با صدای لجدرآر میگه لطفاً منتظر بمانید.
اونقدر کفری شده بودم که بعید نبود دست کنم توی تلفن و بزنم توی دهن اون خانم گویا. یعنی چی؟ این شماره اصلاً به زنگخوردن نمیرسید. همیشه آنی جواب میداد. اصلاً یه جوری فوری گوشی رو برمیداشتند که انگار دور از جونشون عزیزشون توی بیمارستان منتظر پیوند کبد باشه و اینا پای تلفن منتظر اینکه زنگ بزنن بگن کبد رسیده بیا ببر. به همین سرعت همیشه جواب می دادند و الآن انگار دستهجمعی رفته بودند مراسم تشییع و خاکسپاری همون عزیزی که کبد بهش نرسیده و مرده!
لعنتیا همه هم با هم رفته بودند و هیچکس بوقهای مکرر من رو جواب نمیداد.
برگشتم به سمت ایستگاه اتوبوس. نقشه اولم نقشبرآب شده بود و باید میرفتم سراغ نقشه بعدی. اولین اتوبوس خط ۲۲ که به ایستگاه رسید عین قرقی پریدم پیش راننده و گفتم: «این همکار قبل خودت رو میشناسی که یه زنگش بزنی بگی این دفترچه من رو با پیک بفرسته؟»
راننده خیلی متعجب دست چرخوند که چی میگی دختر؟
یه انگشتر بهقاعده یه تخم مرغ از سفیدی و بزرگی، روی دستش برق زد. حواسم رفت پی انگشترش؛ اما سریع دست حواسم رو گرفتم، کشوندم اینور و گفتم کجا پرت میشی. قشنگ برای آقا توضیح بده که چی شده.
توی یکیدو جمله گفتم که دفترچه بیمهام توی ماشین همکارت جا مونده. گفت: «برو از بخش خانوما سوار شو ببرمت پایانه. اونجا پیداش میکنی.»
نشستم. به اندازه یه فیلم ایرانی توی جشنواره فجر، طول کشید و اشکم دراومد تا برسم به پایانه... دندونام که وضع نزارم رو دیده بودن، دلشون رحم اومده بود و یه گوشه منتظر بودن ببینن چی میشه. به پایانه رسیدم. از نگهبانی سراغ گرفتم و اونم با اطمینان گفت که دخترجون، ما هر چی پیدا کنیم میفرستیم پایانه شهدا. اونجا یه دفتر گمشدهها داره و...
سرتون درد گرفت نه؟ حق دارین. منم تا اینو شنیدم سرم سوت کشید. اوووووووووووو تا برسم به دفتر پایانه، شب شده.
بعد از دو تا شکست عملیاتی و نقشه نافرجام، دیگه دلم نمیخواست به حرف مغزم گوش کنم. این بار میخواستم ببینم دلم چی میگه و دلم هم از صبح خسته و گرفته بود و فقط میخواست بره خونه و یه گوشهای از خستگی بیهوش بشه. میگفت از ۷ صبح تا حالا که ۷ شب شده، بهقاعده ۱۲ ساعت یا همون نصف روز ما رو چرخوندی. بالا غیرتت. بیا بریم خونه استراحت کن. فردا بیفت دنبال کار پیدا کردن اینا. تازه گیرم که پیدا کنی. مگه بعدش وقت داری بری کلینیک؟
خب دلم راست میگفت؛ اما مگه مغزم قبول میکرد؟ هی بهانه میاورد که فردا دیره تا بری پیدا کنی کلی زمانت هدر میره. امشب برو دنبالش که فردا از سر کار یهو بری دندونپزشکی و بعد برگردی خونه. هی هم وسطش داد میزد مقاله اردمی، مقاله ره بال، ویرایش مقاله نیما، ویرایش مقاله شقایق!!!!!
راننده انگشتر تخممرغی، انگار از همون گوی بلورین روی دستش، ته دل من رو خونده بود. گفت دخترجون، بیا برو خونهات. من میرم پایانه و میپرسم. اگه چیزی دیدم میفرستم برات. اینم شماره من. زنگ بزن و جویا شو.
چه فتح بزرگی، چه پیشنهاد معرکهای، چه انسان شریفی!!!