ویرگول
ورودثبت نام
بانو تقیان
بانو تقیان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند (بخش چهارم)

توی دلم قند آب کردند از پیشنهاد راننده. سوار اتوبوسش شدم و به همون ایستگاهی برگشتم که سوار شده بودم. بعد هم منتظر خط ۱۲ شدم و به سمت خونه رفتم. توی راه نشستم به فکرکردن. جنس افکار منفی رو که می‌شناسین خودتون. لاکردار عین یه کوک بافتنیه که تا باز بشه، دیگه دست خودش نیست. تا همه رو نخ‌کش و نابود نکنه و همه وجودت رو از هم نشکافه، دست‌بردار نیست.

داشتم به همه مصیبتام از بعد تولدم فکر می‌کردم و رسیده بودم به جریان اسباب‌کشی اخیر. به اینکه کسی رو برا نظافت پیدا نکردم و اونی هم که پیدا شد بدقولی کرد. به نصاب پرده فکر می‌کردم که یه هفته معطلم کرد و نیومد، به نجاری که حتی پولش رو گرفت و بعد گفت سرم شلوغه، به سیم تلفن که چهار ماه پیش دزد برده بود و همسایه‌ها عین خیالشون نبود و یک ماه تمام طول کشید تا دوباره تلفن خونه‌ام وصل بشه و بتونم از اینترنت استفاده کنم، به اجاق گازم فکر کردم که با چه بدبختی فرستاده بودمش سفر تا یه اجاق دیگه جاش بخرم و بچپونم توی آشپزخونه‌ای که اندازه یه کف دست جا داشت، به بخاری خونه که اینجا کاربردی نداشت و باید یک ماه دیگه یکی نو جاش می‌خریدم. به وامم فکر می‌کردم که و اینکه باید یه دسته‌چک جدید بگیرم و مونده بودم با این قانون جدید چه کنم.

خلاصه که توی فاصله بیست دقیقه‌ای که از چهارراه مهدی تا خونه، فاصله بود، بیست‌هزار فکر خاکستری و سیاه و تباه! اومد توی ذهنم.

به خونه رسیدم. عین جنازه افتادم روی مبل. زهرا پیام داد چه خبر و گفتم که از شانسم دفترچه بیمه و عکس رو جا گذاشتم و الانه جنازه‌ام رسیده خونه و اصلاً جونی به تنم نیست.

حدود ساعت هشت ونیم زنگ زدم به راننده. صد تا بوق خورد و کسی جواب نداد. یه بار دیگه، یه بار دیگه، یه بار دیگه و.... نه. خبری نبود. با بی‌میلی هرچه تمام‌تر غذا درست کردم و مقاله‌ها رو ویرایش کردم و خودم رو سپردم به یه روز دیگه.

دندونام هم بغضم رو دیده بودند و ساکت یه گوشه نشسته بودند برا خودشون خاله‌بازی می کردند. گاهی دردشون میومد اینور دهنم، گاهی اونور. گاهی یواش، گاهی آتشین و سوزناک...

صبح روز بعد پا شدم با کلی بدوبیراه به خودم و کلی داد و قال سر خدا، لباس پوشیدم و رفتم شرکت. حدود ساعت نُه به راننده زنگ زدم. گوشی رو برداشت. پشت فرمون بود. صدای بوق و ماشین و خیابون میومد. عذرخواهی کرد و گفت که دیشب رفته جایی عروسی و صدای زنگ موبایل رو نشنیده. بعد هم گفت اصلاً یادش رفته که بپرسه و الآن هم سر یه خط دیگه است.

نمی‌دونم تا حالا حسش کردین یا نه. انگار همه درها یهو روت بسته می‌شه. هر چند حالا که نگاه می‌کنم، مشکل اونقدرا هم بزرگ نبود؛ اما اون موقع بود. خیلی هم بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود که بغض کنم. بزرگ بود قدر یه کوه و داغ بود قدر خورشید و می‌سوزوندم بعدتر از کوره!

یک ساعت بعدش گوشیم زنگ خورد. خانم پشت خط اسمم رو پرسید و بعد گفت که از رادیولوژی تماس می‌گیره. گفت که یه نفر زنگ زده و پیغام گذاشته دفترچه بیمه و عکس رادیولوژیت دست اونه و آدرس میدون شهدا رو داده. اینم شماره‌اش. زنگ بزن و باهاش هماهنگ کن.
یه لبخند پهن زدم و شماره رو یادداشت کردم و سریع گرفتم. کسی جواب نداد. دوباره و دوباره و دوباره گرفتم و هیچکس جواب نداد. منتظر موندم تا عصر بشه و برم میدون شهدا. باید می‌رفتم پایانه و سراغ می‌گرفتم. عصر رفتم سمت پایانه. یه جایی اشتباهی قبل از پایانه پیاده شدم؛ اما چرا اونجا آخه. با احتیاط گوشی رو درآوردم تا از روی نقشه بفهمم دقیقاً کجا هستم. باید تا پایانه پیاده می‌رفتم...

غم غربت
بانو تقیان، ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده و ویراستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید