توی ذهنم یه ترافیکه سنگینه، سنگینتر از عکس بالا. مغزم پر شده از «چرا»های بیجواب.
هی میپرسه، هی به بنبست میخوره.
هی میزنه ترمز، هی چراغ ترمزش روشن میشه.
هی میخواد تختهگاز بره، هی نمیتونه.
خاصیت تنهاییه یا خصوصیت زنبودن که آدم یه جای زندگیش مواجه میشه با کلی چرای بیجواب، بعد آروم لب برمیچینه و یهو چشماش داغ میشه و گونهاش خیس؟
شایدم خاصیت انسانبودنه که هی میخواد رشد کنه و ابر و باد و فلک میان تمامقد جلوش قد علم میکنن و چراغ قرمز میدن و اونم مجبور میشه هی بزنه روی ترمز و چراغ قرمزش روشن بشه!
من که کم نمیارم.
من به خودم و به خیلیا ثابت کردم که به این راحتیا قرار نیست کمرم خم بشه.
من یقین دارم یه راهی برا رشدکردن و بزرگشدن و دستبهزانو شدن پیدا میشه.
من همش رو میذارم به حساب تنهایی و بهحساب اینکه حرفام از جنس حرفای بقیه نیست و مشتری نداره.
تهش هم یه یاعلی میگم و شروع میکنم.
اگه ندیدی! فردا، بلندتر از همیشه به زندگی سلام میکنم.