بانو تقیان
بانو تقیان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روزگار بوقلمون کردار

تو چشمام نگاه کرد و گفت: «روزگار خیلی گرگ شده دختر، کلاهت رو سفت بچسب که باد نبره. می‌دونی که سلام گرگ بی‌طمع نیست. کم پیدا می‌شه کسی که تو رو برای تو بخواد. چشات رو خوب باز کن که توی چاه ندونم‌کاری نیفتی که چاهش بدجور ویله و ته نداره.»

خیلی ترسیدم؛ اما عین بچه‌ها دلم بهونه گرفته بود. شده بودم پینوکیو که می‌خواست شهربازی رو تجربه کنه و خبر نداشت تهش قراره به یه خر ارابه‌کش تبدیل بشه. لامصب خیلی وسوسه‌کننده بود. همون طرحی که می‌خواستی، همون رنگی که آرزوش رو داشتی؛ همنشینی و همکاری با یه شیر رام ملوس آروم که از قضا یه زمانی سلطان جنگل هم بوده!

با خودم می‌گفتم چه حرفا، چرا باید درون یه شیرمهربون، یه گرگ طماع باشه؟

گفت: «می‌دونی دختر، روزگار لاکردار، بد شعبده‌بازیه. به یه چشم به هم زدن از دل یه کلاه خالی برات صد تا خرگوش در میاره و بعد هم که دید گوشای تو مثل خر دراز شده، سوارت می‌شه و پایین اومدنش دیگه کار حضرت فیله.

روزگار، اون کلاغ سیاه پیره که یکی‌یکی قالب پنیرت رو می‌زنه به بغل و می‌پره بالای درخت و حالا خر بیار و باقالی بار کن.

روزگار عجیبیه. خیلی باید عاقل باشی که توی دام مکر و حیله روباه نیفتی. باید چشات عین عقاب تیز باشه، عین یه سگ، تیز بو بکشی و عین یه جوجه تیغی بتونی موقع خطر از خودت دفاع کنی وگرنه توی این زمونه بوقلمون‌کردار، سر سالم به مقصد نمی‌رسونی.»


آره راست می‌گفت. روزگار مزخرفیه. منم نه که بزدل باشم؛ اما عین یه جوجه رنگی، دلم می‌خواد شاد و بی‌هوا بپیرم اینور و اونور و غمم نباشه که گربه‌ای هست که یه لقمه‌چپم کنه. نمی‌خوام ماهی تنگ بلور خونه اشرافی باشم که یه روز از شدت تنهایی دق می‌کنه. من یه سنجاب جسورم که ذهنم پر از ایده‌های فندقی و تازه است؛ اما اینقدر اینور و اونرو جست‌وخیز می‌کنه که گاهی یادش میره اون همه گردو رو کجا چال کرده!

درون من یه دنیا تضاده؛ یه دنیا تضاد زشت و زیبا.

کاش اون ارض مقدسی که وعده‌اش رو دادند پیدا می‌شد؛ همون جایی که شیر و شغال و گرگ، کنار کبک و تیهو و عقاب، می‌نشستند بدون اینکه از روی هوس شکم، همدیگه رو بدرند.

پی‌نوشت:
فی الجمله اعتماد نکن بر ثبات دهر
کین کارخانه‌ای است که تغییر می‌کنند

روزگارنفاقدورویی
بانو تقیان، ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده و ویراستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید