پسرک را به خانه آوردیم.تصویر ذهنی من از مادر شدن همچنان همان تصویر فانتزی از مادری و به بغل گرفتن نوزاد و نهایتا شیر دادن در شادی و آرامش بود که در شب اول، نخستین آجرهای آن فرو ریخت.جای یکی از واکسن ها روی ران پایش درد می کرد و چنان ناآرام بود که نمی توانستم او را روی تخت بخوابانم و برای اینکه تنها در بغلم آرام می گرفت،تا صبح نشسته خوابیدم. تمام شب گذشته را از درد زایمان بیدار بودم و بعد از زایمان هم به دلیل شرایط جدید نخوابیده بودم و دومین شبی بود که بیدار می ماندم اما راستش را بخواهید تازه در آن شب بود که احساس کردم دوستش دارم،در دوازده سیزده ساعتی که به دنیا آمده بود بیشتر در بهت شرایط جدید بودم و او موجودی تازه که دقیقا نمی دانستم باید با او چه کنم،_به دلیل چهره اش که شباهتی به من و حتی در نگاه اول به نظر می رسید به پدرش ندارد، حس عجیبی داشتم_اما آن شب اولین جرقه های دوست داشتنش در قلبم زده شد.
سه روز بعد به خوبی و آرامش سپری شد و من داشتم در ذهن برای کارهایی که بعنوان یک مادر فعال برای بعد از شش هفتگی پسرم از انواع حرکات ورزشی و قوی کردن بدنم و رژیم غذایی مورد نیاز برای آن تا رفته رفته شروع کردن خواندن زبان و شاید کار کردن دوباره روی پایان نامه برنامه ریزی می کردم و بازگشت زود به زندگی عادی را در ذهن می پروراندم تا اینکه روز چهارم بعد از تست شنوایی که نرمال بود وقتی پیش دکتر متخصص رفتیم گفت به نظر می رسد پسرک زردی دارد و باید آزمایش خون بدهیم، لحظاتی که در آزمایشگاه گذشت بسیار سخت بود،پسر از ترس و درد بسیار گریه کرد و اشکهای من هم با فکر ترسهای بچه و حرفهای دکتر هلاکوئی در مورد ضربه هایی که این درد و رنج ها برای بچه ایجاد می کند از صدای گریه هایش پیشی گرفته بود، نتیجه آزمایش نشان داد که پسر را باید سه روز زیر دستگاه مربوط به درمان زردی نگهداری کنیم،دستگاه را از مطب گرفتیم و کل راه برگشت و شب اول برای من به گریه گذشت،انگار اولین سختیهای بچه داری و مسئولیت سنگین حفظ سلامتی بچه تازه داشت نمایان می شد. شب را به دو قسمت تقسیم کردیم و من و همسر به نوبت بیدار بالای سر بچه می نشستیم تا مبادا چشم بند از روی چشمانش کنار رود و چشمانش آسیبی ببیند. شبهای خیلی سختی بود و گمان می کردیم که سه روز بیشتر نیست و تمام می شود غافل از آنکه تازه اول ماجرا بود که تعریف خواهم کرد...