Hootan Baraary
Hootan Baraary
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

آرام باش؛ من آسپرگر هستم!

افرادی که منو می‌شناسن، متوجه اختلافات گاهی جزئی و گاهی عظیم من با بیش‌تر اطرافیان و خودشون می‌شن. زود کلافه شدن، حافظه بلند مدت و حافظه تصویری قوی، از کوره در رفتن، توانایی کم در برقراری ارتباط اجتماعی، اهمیت بیش از حد به یک موضوع خاص و ... نکاتی هستن که شاید خیلی از اطرافیان من متوجه اون شده باشن.

برای تقریبا ۹۰٪ این صفات اخلاقی و رفتاری، دلیلی جز سندرم آسپرگر پیدا نمی‌کنین. اشتباه نکنین، این یک مطلب علمی نیست و نمی‌خوام این سندرم رو واستون تعریف کنم، یا بگم راه مقابله با اون چیه؛ فقط می‌خوام نشون بدم این سندرم چه تاثیری روی روابط و رفتار و زندگی روزمره‌ام (و فقط من) داشته و داره.

به عنوان یک آدمِ آسپرگر، باید بگم همواره و همیشه و هر روزه، در حال مبارزه کردن جنگی تمام‌نشدنی تو ذهن خودم هستم. افراد دارای سندرم آسپرگر، اصولا دارای تفکر بصری هستن، یعنی به هرچیزی که فکر می‌کنن، در واقع در حال ساخت اون موقعیت، ایده، ابزار و ... در ذهن خودشون هستن. اجازه بدین با یه مثال بهتون توضیح بدم: «در حال نوشتن این مطلب، به طور واضح در حال فکر کردن و تصور خواهرزاده‌ام هستم که ازش دعوت شده در یک کنسرت موسیقی شرکت کنه و من به طور کامل این کنسرت موسیقی رو با افرادی که ممکنه در اون حضور پیدا کنن، در حالی که خواهرزاده‌ام در حال ساز زدن هست در ذهنم می‌بینم و تقریبا تمامی سناریوهای ممکن رو متصور میشم. در همین حین و به طور کاملا ناگهانی، ایده‌ی نوشتن مطلبی در مورد اندروید به ذهنم میاد و در حال نوشتن این مطلب، مطلب دیگری رو به طور کامل در ذهنم پردازش می‌کنم.» چیزی که واضحه، تمرکز کردن روی نوشتن برای من همیشه از دشوارترین فعالیت‌های ممکن هستش.

کلیشه‌های رفتاری، بزرگ‌ترین ویژگی‌ای هست که در افراد این سندرم خودش رو نشون میده. برای من ترک یک کلیشه یا روتین سخت‌ترین و چالش‌برانگیزترین فعالیت ممکنه. در حال انجام فعالیت‌های طولانی و خسته‌کننده، به‌طور ناخودآگاه شروع به شمردن می‌کنم. یک‌هزار و یک، یک‌هزار و دو، یک‌هزار و سه، یک‌هزار و چهار، ...، اکثراً تو ذهنم و گاهی هم کمی بلندتر. این رویه برای من زمانی که حواسم متمرکز نباشه، که اکثراً نیست، کاملاً غیرارادی و کلیشه‌ای هست. اوضاع اونجایی سخت می‌شه که بخوام این کلیشه‌ها رو خراب کنم. به عنوان مثال، کلیشه فعالیت‌های روزانه‌ام، وقتی با قراری که از قبل در موردش اطلاعی ندارم کاملا باعث از کوره‌در رفتنم میشه، عصبیم می‌کنه و باعث میشه تا شروع کنم به پرخاشگری با اطرافیانم.

تو وصف کردن خودم در بالا به «زود کلافه شدن» و «از کوره در رفتن» اشاره کردم، در ادامه مثالی که در ۲ بند قبل زدم، تصور کنید برای آدمی که در بهترین شرایط و آرام‌ترین لحظات زندگیم، مکالمه تلفنی جزو اعذاب‌آورترین فعالیت‌های ممکن حساب میشه، با این همه مبارزه درونی در ذهنم، ناگهان تلفن همراهم شروع به زنگ خوردن می‌کنه و به طور کامل، تمامی تلاشی که برای تمرکز روی موضوعی که خودش یکی از بزرگ‌ترین چالش‌ها برای من می‌تونه باشه، با صدای زنگ گوشی از بین میره و به طور قطع کلافه شده و به شدت از کوره در می‌رم و قطعا از سرگیری این فرایند ساعت‌ها تلاش رو واسم به ارمغان میاره.

من آدمی اجتماعی نیستم، این رو تقریبا تمام افرادی که باهام در ارتباط بودن می‌تونن بفهمن. البته مطمئن هستم که خیلی از اون‌ها این مساله رو به حساب بی‌شعوری یا بی‌معرفتی می‌ذارن. اما نکته‌ای که هست اینه که برای من، حتی شروع یک مکالمه با عزیزترین و نزدیک‌ترین افراد زندگیم، یکی از سخت‌ترین تلاش‌های زندگیم محسوب میشه. حتی نشستن بیش از ۲ ساعت در کنار افراد خانواده وقتی در حال گفتگو و بحث باشن، منو عصبی می‌کنه.

واکنش‌های شدید و عصبی شدن از صداهای بلند، فریاد زدن، بلند بلند حرف زدن و بحث کردن، صدای بلندِ تلویزیون و ...، همه و همه می‌تونه روز رو برای من و متاسفانه برای اطرافیانم تبدیل به جهنم کنه. علاوه بر واکنش‌های عصبی و شدیدم نسبت به صدا، واکنش عصبیِ دیگه‌ نسبت به نور هست. سال‌های سال (در واقع تا ۳ سال پیش که بالاخره دلیلش رو فهمیدم) نور به شدت اذیتم می‌کرد و هربار در دوران کودکی و نوجوانی این موضوع رو با خانواده درمیون می‌ذاشتم، تصورشون این بوده که دارم خودم رو لوس می‌کنم، چون با مراجعه با چشم‌پزشکی، تقریبا هیچ مشکل بینایی‌ای تشخیص داده نمی‌شد.

این نشانه‌ها و خیل بیش‌تری از این نشانه‌ها در یک روند به شدت طولانی و عذاب‌آور بالاخره باعث شد که بفهمم دلیل این همه تفاوت‌هام با اطرافیانم چیه. سال‌ها تصور خودم و شاید خانوده و اطرافیانم این بوده که خیلی از این رفتارها، اداهایی برای جلب توجه باشه. شاید یکی از سخت‌ترین احساساتم در طول این‌سال، یعنی درواقع تا ۲۵ سالگی، همین بوده. سخت‌تر از این احساسی که داشتم، تلاشم برای رهایی از این وضعیت، بدون طی کردن روندی علمی و استاندارد بوده. به عنوان مثال سال‌ها به زور خودم رو در بین جمعیت قرار می‌دادم و تنها چیزی که حاصل می‌شد، طی کردن سال‌های سال در حالت عصبی بوده. یا به خودم می‌گفتم که حساسیتم به نور تنها تلقین خودمه و سعی می‌کردم واکنشی به نور نداشته باشم که همین موضوع باعث سردردهای طولانی و بلندمدت شد و کلی مثال مشابه.

تمامی این رفتارها و به‌طور کلی این اختلال از من آدمی ساخته که دوست‌داشتنی نیست، اجتماعی نیست، از روابط فرار می‌کنه و حضور انسان‌ها در اطرافش بیش‌تر از هرچیز دیگه‌ای آزارش می‌ده. شاید شما هم در همسایگی خودتون، در فامیل و دوست و آشنا و شاید در محل کار و هنگام استفاده از وسایل نقلیه و حضور در مکان‌های عمومی با چنین افرادی برخورد کنید. تنها خواهشی که دارم و شاید تنها قصدم از این نوشته اینه که، اگه چنین افرادی رو می‌شناسید، سعی کنید اون‌هارو مثل من تبدیل به فردی دوست‌نداشتنی نکنین. با کمک هم، با فراهم کردن شرایط مناسب می‌تونین چنین افرادی رو کنار خودتون بپذیرین و با درک اون‌ها، تلاش کنین تا اون‌ها هم از زندگی لذت ببرن. مطمئن باشین هیچ‌کس به اندازه‌ی خود این افراد دوست نداره که مثل شما بگه، بخنده، در جمع‌ها حضور پیدا کنه و بخشی از خاطرات قوی زندگی دیگران باشه.

آسپرگراتیسماوتیسمautism
The Man Who Sold The World
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید