یک) به گمانم هر روز باید این مقاله بریان کلارک را بخوانم. «ده گام برای تبدیل شدن به نویسندهای بهتر». نوشتن با نوشتن است که رشد میکند و بهتر میشود؛ با بیشتر نوشتن و حتّی خیلی بیشتر نوشتن. وقتی نمیخواهی بنویسی. طبیعتاً وقتی میخواهی بنویسی. وقتی چیزی برای گفتن داری. وقتی نداری. هر روز نوشتن و به نوشتن ادامه دادن. برای این نوشتن هم باید استراتژی داشت. برنامه ریخت. زمان گذاشت و تحقیق کرد. این که برای چه کسی میخواهی بنویسی. بشناسیاش. بعد باید بدانی چه چیزی بنویسی. یاد بگیری کسی که برایش مینویسی از چه چیزهایی خوشاش میآید. برای کسی بنویسی که مشارکت کند. یکی مثل بابای من. کامنت بگذارد. وقت بگذارد روی مطلبی که دوست دارد. بالای وبلاگ خرس نوشته نظر دادن وظیفه نیست. اتّفاقاً کامنت گذاشتن را وظیفه خودش بداند. معاشرت کند. اصطلاح فنّیاش میشود تعامل. طوری باید بنویسی که منتظر نوشته بعدیات باشند. پیگیر باشند. انتخاب اوّلشان باشی. انتخاب اوّلشان هم نباشی، یکی از انتخابها باشی.
دو) به قول علیاکبر دهخدا «... این میدان (نوشتن...) گشاده و گوی و پهنه نهاده بود؛ و همه چشمها بدان نگران؛ و همه دانشمندان...زمان، چون چنانکه باید عمق و غور کار میدیدند دست فرا آن نبردند و سلامت را در کنار دیدند و گستاخی و دلیری و تهوّر نیارستند و نخواستند کردن، تنها من با همه قلّت مایه، این خطر خطیر کردم؛ و شوخ و بیپروا و متهوّر، گستاخوار درآمدم؛ و گویی مرا خواست این شیفتهساز، آنجا که گفت در این رباعی؛ و بس نیکو گفت: در بحر غم تو غوطه خواهم خوردن. یا غرقه شدن، یا گهری آوردن. قصد تو مخاطره است، خواهم کردن. تا سرخ کنم روی بدان یا گردن». و اینچنین بود که با قبول ریسک و خطری خطیر، با تهوّر و بیپروایی مثالزدنی که هیچکس دیگری را تا آن زمان توان یا خواست آن نبود، دست به مخاطرهای ارزشمند زد و گوهری گرانمایه که لغتنامه باشد را پدید آورد.
سه) در کتاب خردهعادتها، جیمز کلییر درباره بهبود عملکرد روزانه نوشته است: «اگر در هر روزِ سال یک درصد عملکرد بهتری داشته باشید، در نهایت عملکردتان سی و هفت درصد بهتر از قبل خواهد بود. تأثیر پیشرفتها و تغییرات کوچک در بلندمدّت شگفتآور است. برای مثال تغییر جهت سهونیم درجهای هواپیما در پرواز لسآنجلس به نیویورک شاید به چشم نیاید و در زمان پرواز تاثیری نداشته باشد. ولی سرانجام به جای نیویورک در واشنگتندیسی فرود میآیید. همچنین جیمز کلییر در بخشی از کتاب در وبلاگاش درباره
مدّتزمانی که طول میکشد تا یک فعّالیّت به عادت تبدیل شود، مثالی از دکتر ماکسول مالتز جرّاح پلاستیک میزند. دکتر مالتز در طول عملهای مختلف متوجّه میشود که حدّاقل حدود بیستویک روز طول میکشد که بیمار به وضعیّت جدید عادت کند و نقطهنظرات دیگر خود را در قالب کتاب پرفروشی در حوزه تغییر رفتار منتشر میکند که مشکلات از آن پس شروع میشوند. یافتههای دکتر مالتز نویسندگان و سخنرانهای انگیزشی و خودیاری از زیگ زیگلار گرفته تا بریان تریسی و تونی رابینز را تحت تأثیر قرار میدهند. نکته مهمّی که در عبارت «حدّاقل حدود بیستویک روز» از یاد میرود و به شکل کوتاهشده «شکلگیری عادت جدید در بیستویک روز» بیان میشود و به سی روز و اعداد جادویی دیگری نیز میرسد! اگر حرفی را تعداد قابلتوجّهی از آدمها به تعداد قابلتوجّهی از دفعات بزنند، افراد دیگر به راحتی آن را باور میکنند و این درس خطرناکیست که میشود از آن گرفت. مشکل اینجا بود که دکتر مالتز با مشاهدات خود از بیماران و رخدادهای اطرافاش چنین نتیجهای گرفته بود و هیچ پشتوانه علمی برای آنها نداشت. او به کمینه مقداری از زمانِ مورد نیاز برای تطبیق فرد با یک تغییر اطمینان داشت. فلیپا لالی پژوهشگری در زمینه سلامتروانی دانشکده لندن در
مقالهای که در ژورنال اروپایی روانشناسی اجتماعی چاپ شده بود، به بررسی عادتهای جدیدی که نود و شش نفر در طول دوازده هفته انتخاب کرده و هر فرد عملکرد تغییر جدید رفتاری و روند خودکار شدن عادت خود را گزارش کرده بودند پرداخته بود. نتیجه گزارشها نشان میداد که به طور متوسّط بیشتر از دو ماه طول میکشد تا رفتاری جدید به صورت خودکار انجام شود؛ دقیقاً شصتوشش روز. بدیهی است که این مدّتزمان به خود فرد، رفتاری که انتخاب میکند، شرایط و عوامل مختلفی بستگی دارد و نکته مهم این است که
شکلگیری عادت به مدّت زمان زیادی نیاز دارد. به عبارت دقیقتر، شکلگیری یک رفتار جدید ممکن است دو تا هشت ماه طول بکشد نه بیستویک روز. نکته جالبی که پژوهشگران در یافتههای خود به آن اشاره کردهاند این است که در طول فرآیند شکلگیری عادت، اگر فرد چند باری موفّق به انجام آن فعّالیّت نشده باشد، خللی در کل پروسه ایجاد نمیشود.
چهار) ادامه نوشته را در مورد یک کلمه مهم و با دیالوگ بینظیری از فیلم بنیانگذار یا The Founder پی میگیریم؛ «هیچچی توی این دنیا نمیتونه جای استقامت و عزم راسخ رو بگیره. استعداد نمیتونه؛ دنیا پر از افراد ناموفّقه که خیلی هم بااستعداد هستن. نبوغ هم نمیتونه؛ نابغههای قدر ندیده به یه ضربالمثل تبدیل شدهان. تحصیلات هم نمیتونه».
پنج) ویل اسمیت بازیگر توانمند هالیوود در جواب سئوالی که در مورد موفّقیّت حرفهایاش از او پرسیده بودند گفته بود: «تنها چیزی که کار من رو متفاوت میکنه اینه که من از اینکه روی تردمیل بمیرم خجالت نمیکشم! من پا پس نمیکشم، تمام! شما ممکنه از من بااستعدادتر باشی، ممکنه باهوشتر از من باشی، ممکنه جذّابتر باشی و ممکنه توی خیلی از موارد بهتر از من باشی. امّا اگه با هم روی تردمیل بریم و با هم مسابقه بدیم دو تا اتّفاق میافته: یا تو از تردمیل زودتر از من میای پایین یا من اون بالا میمیرم». آقای آنتونی مور میگوید این نظم و انضباط و اصولی است که هر فردی میتواند آن را در خود پرورش دهد و چیزی که به آن نیاز دارد استواری و ثباتقدم است؛ استقامت و عزم راسخ.
شش) آنتونی مور در مورد نامه خداحافظی ری آلن بازیکن حرفهای بسکتبال به هواداراناش حرف میزند. جایی که بیشتر مردم از استعدادی خدادادی درباره پرتابهای سهامتیازی یا جامپشاتهای ری صحبت میکنند. ری آلن میگوید نسبت دادن آن پرتابها به استعدادی خدادادی، نادیده گرفتن هزاران ساعت تمرین سخت و طاقتفرسای پرتاب توپ و مهارت پیدا کردن در آن است. کسب مهارت در هر چیزی هزینه دارد و ممکن است با صرف زمان و ساعتهای متمادی و یا تمرکز و صبح زود بیدار شدن از خواب همراه باشد. بیشتر افراد اوّلین مرحله سخت کسب مهارت را تاب نمیآورند، هزینه آن را پرداخت نمیکنند و ترجیح میدهند در سطحی متوسّط بمانند. اگر فردی از پسِ ملال و خستگی ثابتقدم بودن بر بیاید، میتواند به اهداف متعدّدی که تعیین کرده برسد. حال الراد میگوید تکرار هر چیزی میتواند خستهکننده و حوصله سر بر باشد؛ به همین دلیل تعداد افراد ماهر بسیار کم است. افراد معمولی روی نتیجه تمرکز میکنند ولی افراد خیلی موفّق روی سیستم و فرآیند حساب باز میکنند.
هفت) برایان کرانستون بازیگر نقش والتر وایت در سریال بریکینگبد در کتاب خودنگاشتاش از اوایل دوران بازیگریاش میگوید و این که در سطحی پایین و غیر حرفهای گیر کرده بوده است. با اینکه یک زندگی و درآمد آبرومندانهای برای خود داشت؛ در تبلیغهای تلویزیونی بازی میکرد، در نقش بازیگر مهمان ظاهر میشد و خیلی زیاد در تستهای انتخاب بازیگر شرکت میکرد. تا اینکه مربّیاش برک کاستین به او پیشنهاد داد تا بیشتر از پیگیری مداومِ نتیجه، روی پروسه تمرکز داشته باشد و برایان از آن به بعد اگر در تستهای انتخاب بازیگر هم شرکت میکرد، برای به دست آوردن شغل، پول و اعتبار نبود بلکه فقط میخواست رقابت کند، کاری منحصر به فرد ارائه دهد. اگر به نتیجه کار فکر میکرد، انتظارات خود را بالا میبرد و به احتمال زیاد هم شکست میخورد. امّا شانس لذّت بردن از پروسه را به خودش داد و موفّق شد. وقتی او طرز فکر و مایندسِت خود را تغییر داد، احساس آرامش و آزادی بیشتری میکرد. کسی که فقط روی شانس، استعداد، اعتبار و پرستیژ حساب کند، این درسها روی او تاثیری نمیگذارند و او را رنج میدهند. هر فرد حرفهای و موفّقی، یک زمانی خیلی بد و غیرحرفهای بوده است. برای این کار حتماً باید ساختار ذهن را از نو ساخت و تغییری اساسی در آن به وجود آورد.
* بیژن الهی؛
[به نقل از ویکیپدیا] جار: خرزهره؛ درختچهای سمّی و همیشهسبز است که به طور معمول در پارکها برای اهداف زینتی کاشت میشود. برگ خرزهره به برگ بید شبیه است ولی از برگ بید ستبرتر و بزرگتر است. گلهای سرخ و سفید دارد و حیوانات اگر برگ آن را بخورند میمیرند.
این مقاله در وبلاگ هم با عنوان «قصد تو مخاطره است» منتشر شده است.