تو این زمان که تقریبا خیلی از ویرگولی ها کنکور و انواع و اقسام امتحانات رو دارن منم میخواستم یکم تو پیشرفتشون سهیم باشم هرچند همه چی به خودشون بستگی داره و قطعا منی که کنکوری نیستم نمیتونم اون حجم از استرسو تحمل کنم...ولی دوست داشتم بنویسم...نمیدونم چرا(خنده)
نمیدونم چرا وقتی این جریانای کنکور و اینارو توی کامنتا میخوندم یاد یکی از خاطراتم افتادم
من مدت دوسال به صورت حرفه ای والیبال کار میکردم...بعد یه روز میخواستیم یه مسابقه برگذار کنیم که یه تیم از باشگاه ما به یه باشگاه حرفه ای بازی کنه...اون روز من امید زیادی نداشتم که برم چون از همه کوچیکتر و بچه تر و کم تجربه تر بودم ولی منم انتخاب شدم...قرار بر این شد که ما بمونیم و بیشتر تمرین کنیم تا یه هفته که بعد بریم برای مسابقه...قشنگ یادمه وقتی برای مسابقه رفتیم پاهام داشت میلرزید
من قبلا سر یه مسابقه ی دیگه کتفم صدمه دیده بود برای همین موندم پیش مربی و بقیه ی دوستام رفتن بازی...یادمه از شدت استرس نمیتونستم یه جا بشینم طوری که آخر مربی از دستم عصبانی شد(خنده)دوست اول به نفع اونا تموم شد و سر ست دوم خود مربی شروع کرد طول و عرض زمینو طی کردن...منم هم خندم گرفته بود و هم استرس داشتم شدید...ست سوم و چهارم رو ما بردیم و سر ست پنجم بود که یه اتفاق عجیب افتاد...دوستم مهسا که داشت تا ست چهرم کامل بازی میکرد یهو به مربی اشاره کرد تا تعویض کنه...قبل ست پنجم و مربی هم با هزار گیر و گرفتاری تونست اوکی کنه...مهسا جاشو با من عوض کرد و لحظه ی آخر بهم گفت(کار خودته...از اون آبشار خوبا بزن تمومش کن)بهش گفتم(ناامیدت نمیکنم)وقتی اومدم تو زمین سر تا پام داشت میلرزید...پاسور میونه ی خوبی با من نداشت برای همین توپ کم میداد به من...نمیدونم چی شد آخرای ست بود که به خودم اومدم دیدم یه توپ عالی داره دست میاد سمت من...پاسورم وایستاده بود و نگاه میکرد...با خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت...به آیه اشاره کردم(دوستم که کنارم بود)جاهامونو عوض کردیم و آیه با پنجه توپو گرفت و موقعیت آبشارو برام اوکی کرد...گفتم اگه این بخوابه تمومه...یادمه آیه وقتی توپو انداخت گفت...بیا الان وقتشه...یا الان یا هیچ وقت...جمله ی کلیشه ایی بود ولی عجیب قدرت داد بهم...آبشارو زدم و قشنگ خوابید بغل چای یکی از بازیکنای تیم حریف...اینقدر سریع بود که دیگه خودمم متوجه نشدم مسیر توپ اصلا چجوری طی شد...فقط به خودم اومدم دیدم بازی تموم شد...سه به دو به نفع ما تموم شد...بماند که بعد از اون مجبور شدم به کل والیبال حرفه ایو بزارم کنار(خنده)کلی هم دعوام کردم به خاطر کتفم...ولی هنوز موقع یکه توی مسابقات مدرسه بین کلاسا وایمیستم و آبشار یا سرویس میزنم با خودم فکر میکنم...اگه اون روز من به خودم اعتماد نداشتم...اگه اون اتفاقای کوچیک رو به خوبی ازشون استفاده نمیکردم...اگه به خاطر مصدومیتم یهو همه چیو کنار میذاشتم...الان اینقدر به خاطر اون برد حس خوب داشتم...میتونستم همون حدی که توی زمین خوشحال بودم توی جایگاه تماشا گران خوشحال باشم...و هر با با این فکرا به این نتیجه میرسم
به خودتون اعتماد داشته باشین...و همینطور به خدای بالای سرتون...اون همیشه خیر شمارو میخواد
چند تا هم عکس انگیزشی گذاشتم که خالی از لطف نباشه این پست(خنده)
دوستون دارم...بهم عشق بدید