باران رضایی
باران رضایی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روزنوشت

به سختی چشم باز ميكنم، غلت ميخورم و توی تخت و پتو تا جای ممكن فرو ميرم. نميدونم چرا هميشه يه جاذبه عجيبی منو به سمت تخت ميكشونه. دوستام به شوخی بهم ميگن خب معلومه ديگه چون تو شيرازی هستی! نميدونم ولی من عجيب خواب رو دوست دارم.

به سقف سفيد بالای سرم خيره ميشم. سن‌م كه كمتر بود تا دقيقه‌ها به سقف خيره ميشدم و از خودم ميپرسيدم من كی‌ام؟ به قول خارجكی‌ها who i am. تقريبا آنقدر اين سوال رو از خودم ميپرسيدم كه مغزم هنگ ميكرد و توی ذهنم به نقطه صفر مرزی ميرسيدم! امروز صبح اما قصد ندارم خودم رو به چالش بكشم به اندازه كافی با حجم انبوهی از تسك های فورس و طولانی سركار درگير هستم رسيدگی به اينكه واقعا كی هستم رو ميذارم برای بعد. خلاصه به هر سختی خودم از تخت جدا ميكنم. چشمم ميفته به سمت راست اتاق و انبوه وسايل. من نميدونم واقعا اين كتاب‌های رو هم، اين لباس‌ها و بقيه‌ی خرت‌ پرت‌های روی ميز چجوری هرروز بهم ريخته ميشن. تكنولوژی چيكار ميكنه پس كه هنوز راهی پيدا نكرده كه اين وسيله‌ها خودشون مرتب بشن! اشكال نداره حالا شب برگشتم خونه خودم مرتب ميكنم.

از اتاق ميرم بيرون راهمو ميگيرم به سمت آشپزخونه. چقدر اين موقع از روز رو دوست دارم. خونه ساكت و آروم، يه نور ملايم وسط خونه، اصن ميچسبه آدم همين وسط ولو شه بخوابه! خيلی از صبح‌ها تو همين مسير رسيدن به آشپزخونه و نون يخ زده ديروز رو از فريزر در آوردن، به اين فكر ميكنم تنها زندگی كردن چقدر خوبه. اصلا چرا من انقدر تنهايی و سكوت رو دوست دارم؟ تا يادم اومده سخت اجازه دادم آدم‌ها بهم نزديك بشن، همين باعث شده بود تو دانشگاه بهم بگن دختر مغرور دانشكده! من نميدونم واقعا يه نفر ميخواد تو دنيای خودش باشه مغروره؟ تقريبا در ٩٩ درصد موارد بعد فكر كردن به زندگی تنها ياد مامانم ميفتم، ميرم سمت اتاق‌ش، آروم از گوشه در نگاه ميكنم ببينم خوابه هنوز يا نه. آخه خواب‌ش خيلی سبك‌ئه بايد خيلی يواشكی سرك بكشم. وقتی ميبينم بيدارئه سريع ميدوام سمت‌ش و با گفتن يه سلام خودمُ تو بغلش جا ميكنم. تا جاييكه يادم مياد وقتايی كه يه ناراحتی دارم كه نميتونم راجع بهش با كسی صحبت كنم ميرم پيش‌ش ميگم مامان بغلم كن. چيه آخه اين بغل انقدر حس خوب داره؟ ولی زياد نميتونم سرخوشانه به لميدن‌م كنار مامان ادامه بدم چون هم ممكنه خوابم بگيره و هم اينكه بايد حاضر شم برم سركار. واقعا خوبه كه ساعت كاری شناوری داريم. يه مراسم سخت جدايی از تخت و همزمان بغل مامان هم اينجا دارم، زير لب ميگم مامان من برم حاضر شم، اونم در جواب تقريبا ديالوگ هميشگی رو ميگه حتما صبحونه بخور با خودت ميوه هم ببر. منم تقريبا هميشه در جواب ميگم باشه مامان ميگی هرروز.

من کی ام؟بس نیست تنهایی؟جاذبه خواب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید