b-a-r-a-n
b-a-r-a-n
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

سفر به قشم

سفر به قشم

من من هم هرچی باخودم فکر کردم نتونستم خاطره ای جالب تراز خاطره سفرمون در نوروز پارسال پیدا کنم. پس با نام خدا انشای خودم را در مورد سفر نوروزی به کیش و قشم آغاز میکنم.


متن انشا: ۲۶ اسفند سال گذشته به قصد قشم ،بجنوردو به همراه خانوده داییم ترک کردیم.اول رفتیم بیرجند که با اقوام تجدید دیدار کنیم،از اونجا که مامانم متولد بیرجنده رفتیم محله های قدیمش وهم مدرسه و هم خونه قدیمیشونو دیدیم…

که برای من خیلی جالب بود.خلاصه دوباره حرکت کردیم….توی جاده هرکی واسه خودش چرت میزد بجز منو بابام…من هیچ وقت توی ماشین نخوابیدم.

لحظه سال چون هنوز توی راه بودیم و به جایی نرسیده بودیم ایستادیم کنار جاده ، یکم عجیب بود لحظه تحویل سال رو کنار جاده کنار جاده کلی جیغ داد کردیم و هورا کشیدیم اما چون باد شدیدی میومد سریع سوار شدیم و راه افتادیم .

داشتیم خوش خوشک میرفتیم که دیدیم ۲۰۰ نفر آدم یا بیشتر کنار جاده وایستاده بودن…تصادف شده بود…. از جلوی ماشینی که تصادف کرده بود رد شدیم که یهو مامان جیغ زد وگفت رامینه رامینه (اسم داییم) بابام اینقد شوکه شده بود که نمیتونست وایسته….

خلاصه بعد اینکه کلی راهو رفت وایستاد….حالا ما هرچی میدویم به اونا نمیرسیدیم مث فیلما میدویدم وگریه میکردم…همه میگفتن چیزی نشده ولی خب نمیشد…. و در بین راه اهنگ های غمگینی با صدای بسیار کم که به زور به گوش میرسید پخش میشد و حال و هوای مارو بدتر میکرد

تا اونا روندیدم خیالم راحت نشد. ۲ ساعت بعد تحویل سال … داییم تازه ۱۵ روز ماشینو خریده بود. خوشبختانه هیچ کدومشون هیچی نشده بودن…فقط دست زن داییم شکست.

خلاصه توی بیمارستان مامانم از زن داییم پرسید: خب…کی باید برگردیم؟ زن داییم گفت : مگه قراره برگردیم؟؟؟ قیافه ما: همه باهم پرسیدیدیم: چی ی ی ی ی؟؟؟؟ اونم گفت من این همه راهو نیومدم که برگردم… ما هم از خدا خواسته قبول کردیم و به سفرمون به قشم ادامه دادیم.


زن داییم از بازار میومد و گریه میکرد….دستش درد داشت خوب ولی همه ی بازارهای قشمو درو کرد !

خلاصه بعد از گشت و گذار در قشم به همراه خانواده داییم و یکی از دوستامون که بهمون ملحق شدن و روی هم نزدیک ۱۵ نفر میشدیم در مسیر برگشت به کرمان بودیم …یه لحظه…فقط یه لحظه نقشه افتاد دست مامانم و اونم نقشه رو اشتباه گفت هرچی میرفتیم به کرمان نمی رسیدیم.

رسیدیم به یه تابلوی رنگ ورو رفته که روش نوشته بود : نایبند! حالا نایبند کجا بود؟؟؟ یه روستای تاریک….از ماشینا پیاده شدیم . فقط چشما برق میزد…خوب شد که اهالیش خیلی بهمون لطف داشتن و ما رو توی مسجد جا دادن. ما و همراهان تمام مسجدو پر کردیم…..

ولی عجب آب و هوایی داشتو چه جای قشنگی بود صبحش رفیتم و روستا رو گشتیم ارزش اشتباه خوندن نقشه رو داشت…خلاصه این بود از خاطره پر فرازو نشیب ما !

شما هم سفر قشم خود رو با خاطرات زیبا در پایین بیان کنید ممنون

قشمسفر
دختری ایرانی با ویژگی های خاص { هی تو! از اینکه امروز مورد توجه همه هستی، خوشحال نباش تیتر اول روزنامه، کاغذ باطله فرداست }
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید