سفر به کربلا در اربعین
مقدمه: اگر سفر به کربلا بخصوص در روزهای قبل اربعین قسمت شما هم شده باشد میدانید که در این سفر کوتاه به اندازه یک عمر خاطره و حس و حال خوب و عجیب برای گفتن دارید . انشای امروز من درباره یک خاطره کوتاه در سفر اربعین در حرم امام علی (ع) است.
متن انشا: یکی از تفریحات من موقع رفتن به زیارت، نشستن یک گوشه و نگاه کردن به جزئیات اطراف است، ریز شدن در افراد و اتفاقات. آن روز هم در حرم امام علی علیه السلام در نجف نشسته بودم
دمِ ورودی خانمها و داشتم به زائرانی که از کشور های مختلف با لباس محلی و رنگ پوست و زبان ها و لهجه های مختلف نگاه میکردم . توی فکر بودم که یکهو صدایی ازم پرسید: عراقی؟
گفتم لا، ایرانیه! خانمی پاکستانی بود که سر صحبت را با من باز کرد. با انگلیسی دست و پا شکسته جوابش را میدادم. او اما انگلیسی را با لهجه خودش به خوبی حرف میزد؛ طوریکه من هم بفهمم.
شروع کرد همان سوالهای همیشگی را پرسیدن: از خانواده و سن و سال و ازدواج و این حرفها. همسن و سال من بود، لیسانس ادبیات از یک دانشگاه خوب کشورش داشت و چندسالی بود ازدواج کرده بود.
از من پرسید شهرش و دانشگاهش را میشناسم؟ گفتم بله! اسمشان را شنیدهام و توی نقشه جایشان را بلدم. خوشحال شد، شاید هم به ادامه گفتگو امیدوار شد.
گفت با برادرش و تعداد دیگری از فامیلشان رفتهاند ایران، زیارت امام رضا علیهالسلام، بعد بارشان را جمع و جور کردهاند آمدهاند عراق که به زیارت اربعین برسند. گفت همسرش بخاطر کارش نتوانسته بیاید و او مجبور شده با فامیل بیاید.
برادرش او را چون باردار بوده، به کربلا نبرده و او ناچار در نجف مانده است. حسرت عجیبی داشت، به سختی از این میگفت که چطور از کربلا رفتن باز مانده. بهش گفتم واقعاً پیاده روی توی راه و زیارت و رفت و آمد توی کربلا برای تو خوب نیست و برادرت کار درستی کرده.
اما راضی نمیشد و میگفت برای خودش متأسف است. ازش پرسیدم دلتنگ همسرش شده؟ گفت: نه! وقتی در حرم «مولای کائنات» است، همه قلب و احساسش برای اوست.
فکر میکرد همه کسانی که روزی به زیارت «مولای کائنات» آمدهاند، بخشی از وجودشان در حرم جا مانده و دیگر آن آدم قبلی نیستند. گفت فکر میکند همه حقیقت دنیا، حقیقت محض، همینجا توی نجف و حرم «مولای کائنات» است و همه چیزهای دیگر، تصویر و توهماند.
دوست داشت تا همیشه همانجا نزد حقیقت محض بماند… ام کلثوم همینطور گفت و گفت، اما من نمیشنیدم. رفته بودم توی فکر همه تصویرها و توهمهایی که گرفتارشان شدهام.
زل زده بودم به چشمهاش و رفته بودم توی فکر. از آن منبریها بود که بغض میکرد؛ اما گریه، نه. مینشست و اشک پامنبریهاش را نگاه میکرد. بعد از نماز دعایش کردم که هر سال این زیارت قسمتش بشود، آهی کشید و گفت: «اگر خیلی خوش شانس باشم، اگر خیلی خوش شانس باشم.»
این جمله آخر را طوری گفت که من یاد همه آرزوهای بعید خودم افتادم. برای او این راه طولانی از پاکستان تا کربلا خیلی بعید بود، خیلی سخت، خیلی دور!
10 انشا با موضوع خاطره سفر مناسب برای تمامی پایه ها