ویرگول
ورودثبت نام
باران حاجیانی
باران حاجیانی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

فرار از هرج و مرج

آیا تا به حال صبح از خواب بیدار شده‌اید و دیده‌اید که هیچ چیز مثل روز قبل رنگارنگ نیست؟

از خواب بیدار شدم، کمی از ساعت کلاسم گذشته و با عجله در کمترین زمان آماده شدم. یکی از آن روزهایی بود که به نظر می رسید همه چیز به هم ریخته است. میدانی بدتر از نداشتن پول در کارت‌ات چیست؟ اینکه باید یک کیلومتر بدوید تا به اولین ایستگاه اتوبوس برسید! و فقط اتوبوسی را که درست از جلوی چشمان شما دور می‌شود ببینید! ناامیدی از اینکه باید نیم ساعت منتظر اتوبوس دیگری بمانم بسیار زیاد بود. در آن لحظه نمی دانستم گریه مشکلاتم را حل می کند یا نه.

وقتی اشک روی صورتم سرازیر شد، متوجه شدم که تنها سنگینی موقعیت نبود که باعث شد احساس سنگینی کنم، بلکه باد سردی هم که در حال دویدن به صورتم برخورد می‌کرد باعث سرازیر شدن اشک هایم شده بود. چشمانم دیگر طاقت نداشت می‌دانستم که زندگی چالش‌هایی دارد و قبلاً با مسیرهای دشواری روبرو شده بودم، اما این بار احساس متفاوتی داشت. به نظر می‌رسید که بار عاطفی و مشکلات مرا در هم کوبیده است. در آن لحظه، در آرزوی پایان یافتن همه چیز بودم.

آن روز که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که درهم ریخته شده ام. احساس پوچی می کردم و برای اولین بار، اعماق تاریک افسردگی را لمس کردم. سنگینی دنیا غیر قابل تحمل به نظر می رسید و من نمی توانستم راهی برای خروج ببینم و از آن روز زندگی یک آدم افسرده شروع شد ...

نویسنده و تولید کننده محتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید