همهی آمریکایی ها باید بمیرند.
این مردم وحشی، نه تنها جرات کرده اند به دینی به جز دین ما باور داشته باشند، بلکه به خود اجازه داده اند رنگ و زبانی متفاوت با ما داشته باشند. اصلا- اصلا به اعتقادات و سبک زندگیشان نگاه کرده اید؟ دیدید چقدر سرانه مصرف فست فودشان بالاست، چطور سال نو را در آخر زمستان جشن می گیرند؟ آخر کدام انسان متمدنی همچین کاری می کند؟ تمدن به کنار، کدام انسانی اینکار را میکند؟
به کارهای این سال اخیرشان نگاه کرده اید؟ دیدید چطور پلیس هایشان مردم خودشان را زیر پا لگد کردند؟ دیدید چطور با آشوب و هرج و مرج به خیابان ها ریختند و معلوم نیست چند نفر را زیر پا له کردند؟ دیدید نوجوان هایشان چطور مسلحانه به مدارس خودشان حمله کردند و هم سن و سال هایشان را زیر رگبار گلوله گرفتند؟ دیدید چطور تک تکشان مثل همان سرخپوست های لعنتی که اجداد بعضی هایشان بودند وحشی ترند؟ نه، نمیتوان گفت مدرنیته عوضشان کرده. خوی وحشی هرگز تغییر نمیکند.
اصلا آمریکای آنطرف دنیا را چه کار داریم، مردم اروپا چه!؟ آن کشور بی نام گوشه شرقی را ببینید. ببینید چطور ساکت یک گوشه نشسته اند و دارند روی انرژی هسته ای تحقیق می کنند(که البته، صد در صد مشخص است به چه دلیل! برای جنگ و آتش افروزی و به خطر انداختن صلح جهانی). نسل این مردم مو طلایی و چشم آبی باید منقرض شود. بیاید برویم آن یکی کشور گوشه شرقی، که کمی بیشتر به غرب متمایل است را تسخیر کنیم و پایگاه هایمان را روی خانه هایشان بنا کنیم. قبل ازاینکه خودشان حرکت اول را بکنند، ما زیر پا خمیرشان کنیم.
بیایید تک تکشان را بکشیم.
با این حرفها، نیمی از شما اکنون فریاد اعتراض سر میدهید که، بقیه مردم آمریکا را چه کار داری؟ آن مردم آرامی که در روستاهای تگزاس زندگی میکنند، چه گناهی داشته اند. نیمی از شما هم فکر می کنید الان است که بگویم همه این حرفها برای این بود که بگویم چقدر کار آمریکا و اروپا و قدرت های امثالهم بد است که همچین کاری را با ما میکنند.
ولی درواقع، منظور من دقیقا همان چیزی بود که گفتم. بیایید همه مردم آمریکا را بکشیم.
اگر وسیله و توانش را داشتید، اینکار را می کردید؟ من که می کردم. الان میگویم چرا.
به همه آن خانواده هایی فکر کنید که در کشور خودمان، به دلیل تحریم از هم پاشیده اند. به همه آن پدربزرگ و مادربزرگ هایی که دارو بهشان نمی رسد. به همه عشق هایی که در نگاه اول ایجاد نشدند چون ازدواج سخت تر و تخیلی تر از آن است که بتوان به آن فکر کرد. به همه بچه هایی که بدنیا نیامدند. به همه بچه هایی که زیر آوار و روی مین مردند. همه دخترهایی که تا تا صبح گریه کردند و آرزوی مرگ.
فقط به خاطر اینکه آدم هایی آنطرف دنیا فکر کردند حق دارند آدم هایشان را بفرستند اینطرف دنیا، جاییکه هیچ کاری به کارشان نداشت، و همه چیز را سر راهش بسوزانند. فقط به خاطر اینکه آدم های دیگری فقط از روی مبل های چند هزار دلاری با لیوان قهوه توی دست، از پشت صفحه نمایش همه چیز را تماشا کردند و بدون هیچ کاری فقط کانال را عوض کردند. حتی بدتر، کسانیکه این خبرها را به دروغ به آن صفحه نمایش ها فرستادند.
به کسانی فکر کنید که هزار برابر یک نوجوان لوس غربی جان کندند، فقط به خاطر اینکه به دلیل ملیت و دینشان از دانشگاه و محل کارشان اخراج شوند، و یک عمر زندگیشان را از دست بدهند.
به دخترهایی فکر کنید که اگر در کالیفرنیا به دنیا می آمدند شاید موزیسین یا نویسنده یا جراح یا معلم می شدند، ولی الان فقط میتوانند آرزو کنند که ایکاش میتوانستند دانش آموز باشند.
واقعا، این ما نیستیم که حق کشتن آنها را داریم؟
این همه مقدمه چینی کردم برای اینکه بگویم در کتاب آخرین دختر، نادیا مراد صدای ما بود.
خیلی زیاده روی میشود اگر بگویم صدای کل خاورمیانه، کل اقلیت ها و تحریم شده ها بود. چون نبود. او فقط میخواهد برای ایزدی های هم وطن و هم مسلکش در عمر باقی مانده شان زندگی بهتری بسازد، و آنها که هنوز اسیرند را آزاد کنند. البته. هنوز خیلی ها اسیر هستند. ما که انقدر ساده لوح نیستیم که طور دیگری فکر کنیم، نه؟
هدف نادیا مراد جهان شمول نبود. دیگر فوق فوقش هم وطن های عراقیش برایش مهم بودند. شاید آنها هم نه، چون کنار نشستند درحالیکه خانواده او سلاخی شدند. من سرزنشش نمیکنم. چطور میتوانم سرزنشش کنم، وقتی او هیچ وظیفه ای ندارد کسانی که هیچ جوره برای نجاتش قدمی بر نداشتند را ببخشد. هدف او جهان شمول و خاورمیانه شمول نبود. ولی وجودش شاید جرقه شود برای جلب نگاه ها به این خاورمیانه کثیف و نفتی.
هدف او این بود که بگوید:«آنها ما را کشتند و اسیرمان کردند و تا مرز نابودی بردنمان. باید مجازات شوند.»
هدف من از این نوشته این است که بگویم:«چه حقی دارند که ما را بکشند و اسیر کنند تا نابودی و نومیدی ببرندمان، و بعد هم پنج دقیقه در سازمان ملل بهمان وقت بدهند تا یک عمر از دست رفته مان را تعریف کنیم، حالا شاید هم آخرش نوبلی بچپانند در دستمان و دست به سرمان کنند.»
هدفم این است که بگویم:«چه حقی دارند بهمان تهمت بزنند و علیهمان تبلیغ کنند و اجازه ندهند از جایمان حرکت کنیم؟ اجازه ندهند نفس بکشیم یا درس بخوانیم یا غذا بخوریم یا درمان شویم.به خانه هایمان حمله کنند و رشدمان را متوقف کنند و به بچه هایمان گرسنگی دهند درحالیکه بچه های خودشان هر روز چاقتر و چاقتر می شوند؟ آخر هم مجبورمان کنند یکی شویم مثل خوشان. مثل مهره های شوگی، شطرنج ژاپنی، که وقتی مهره ای را میزنی آن را مال خودت میکنی و با آن به جنگ یارانش میروی.»
میدانم اگر تاریخ همینطور که دارد پیش میرود برود، امکان ندارد بتوانیم ما هم این بلاها را سرشان بیاوریم. اگر هم باشد، خیلی کم است. زمین هم که به زودی قرار است نابود شود، آب هم که کم است، سوخت های فسیلی هم که رو به اتمامند.
اصلا میدانید، به این ها که فکر می کنم میبینم انتقام زیاد هم به دل نمی نشیند. که چه بشود؟ آن رنج هایی که به اینهمه آدم کشورهایی که از ما هم ناچار ترند پاک می شود؟ مرده ها زنده میشوند؟ نه!
بیایید فقط امیدوار باشیم این جایزه نوبلی که به نادیا مراد دادند، و این داستان زندگی از دست رفته ای که سعی کرد برای دنیای بی توجه و چشم و گوش بسته تعریف کند بتواند وضعیت را حداقل برای هم مسلک های خودش بهتر کند. ولی من که شک دارم. مگر با نوبل خالد حسینی که چیزی دست افغانستانی ها را گرفت؟ شاید حالا به جز یک کف دست امید، که ته جعبه پاندورایشان گذاشت. نه غذا، نه آزادی، نه حقشان را.
ولی با وجود این متن نومیدانه ام میگویم، همین هم از جعبه خالی خیلی بهتر است. همینکه بتوانیم چیزی را بخوانیم که جهان شاید خوانده باشد، چیزهایی که حرف ما هستند، همین هم از جعبه خالی خیلی بهتر است.
خرید کتاب از طاقچه: کلیک