اونجا برای اولین بار به مرگ فکر کردم... و دیگه از فکر کردن بهش دست نکشیدم.
مرداد، و کتاب جدید.
جنگ چهرهی زنانه ندارد، نوشتهی سوترانا آلکسیویچ کتاب انتخابی من درباره جنگ جهانی دوم بود.
اینکه این کتاب رو بعد گرفتاری های یک مرد چینی خوندم یه غافلگیری خوشایند بود. درسته. از بیرون این سوال پیش میاد که یه کتاب علمی تخیلی درباره چین چه ربطی میتونه به یه کتاب تاریخی درباره جنگ جهانی دوم از نگاه روسیه داشته باشه. خب... به این دو تا توجه کنید. چین. روسیه. یه زنگی براتون به صدا در میاد، نه؟
جدا از نگاه زنانه ی این کتاب، من واقعا از شباهت اقصا نقاط آسیا به همدیگه همیشه یکه میخورم. چطوریه که چین و روسیه و ایران و ژاپن، هرکدوم از یه گوشه دنیا انقدر میتونن احساسات و رفتارهای مشابه داشته باشن، فقط چون همه اتفاقا روی یه خشکی واقع شدن؟ چطوریه که این حس وطن پرستی بی چون و چرا در همه شون اینطوری وجود داره؟ چی باعثش شده؟ آب و هوا؟ تاریخ؟ حکومت ها؟
هر حرف و هر داستانی که زده میشد مستقیم با جنگ تحمیلی و حرف هاش مقایسه میکردم. جانبازان رو با نظامی های سابق اونا، وضع الانشونو با وضع اونا. کوپن هایی که برای غذا و خرید بهشون میدادن، و سهمیههای ما. رفتار مردم باهاشون و رفتارهای ما.
مثلا میگفتن ما همه شونزده، هفده ساله بودیم که هر جور شده رفتیم دایره ی اعزام، فرار کردیم، میخواستیم بجنگیم، میخواستیم تفنگ به دست بگیریم، میخواستیم قهرمان بشیم و به رهبرمون خدمت کنیم.
بعدها که عاقل تر میشدن میگفتن ما جنگیدیم که از خونه مون محافظت کنیم. که انتقام بگیریم. که بریم ببینیم اون آلمانی ها الان دارن با جنگ چطوری سر میکنن.( "اون زن داشت برای خودش قهوه میخورد، درحالیکه ما...")
قبلا فکر می کردم که از هر طرف به جنگ نگاه کنی، طرف مقابل وحشی و خشن به نظر میاد. که خشونتی که به ما از عراقی ها در جنگ تحمیلی گفته شده، به بچه های عراقی هم درباره ایرانی ها گفتن. فکر می کردم که هیچ شروع کننده یا تمام کننده ای برای جنگ نداریم... "اون شروع کرد" گفتن برام عجیب و مشکوک به نظر میومد.
ولی بعد... یه سری داستان های دیگه رو میشنوم و دیگه نمیتونم. نمیتونم به هردو طرف خاکستری نگاه کنم. نمیتونم به سربازای آلمانی و عراقی و شهروندای آلمانی و عراقی خاکستری نگاه کنم. نمیتونم به اون آمریکایی که تو ردیت(reddit) خیلی عادی داشت دربارهی "شکست هاشون تو دهه های اخیر" غر میزد و می گفت: "اون از ویتنام، اون از جنگ خلیج و صدام حسین، اینم که از افغانستان. همه شون شکست خورده بودن. واقعا داریم چیکار می کنیم؟" خاکستری نگاه کنم.
نمیتونم.
برای همینه که جنگ چهرهی زنانه نباید داشته باشه. و دقیقا به همین دلیله که جنگ باید چهره زنانه داشته باشه! به خاطر همین گیجی، همین درد که انگار مردها موقع جنگ حسش نمی کنن.
نه، بحث نکنید. اینطوری نیست که همه ی مردها از جنگ آسیب ندیدن. این تفکر که اصلا مسخره است! ولی اون مردهایی که مهم بودن نکردن، که الان چند هزارتا جنگ در تاریخ رخ داده. اگه جوری که زن ها فکر می کنن فکر می شد، یعنی با احساس، از خیلی چیزها میشد جلوگیری کرد. میشد نجنگید، حالا شده از روی ترس و تردید، یا غم و دلسوزی. یا اینکه صرفا... درک پیدا کردن به بیهوده بودنش.
چه فایده ای داره حقیقتا؟
خوشبختی یعنی، یکهو میون اینهمه مرده یه آدم زنده پیدا کنی.
به روایت مانگا و انیمه بخوام استدلالمو ادامه بدم... به این دو تا مانگای " ناروتو " و "کیمیاگر تمام فلزی" توجه کنید.
درباره خیلی چیزا میشه این دوتا رو با هم مقایسه کرد. از نگاه به زندگی و مرگ گرفته تا همین جنگ. جالبیش هم همینجاست که نویسنده یکیشون زنه و یکی مرد. نویسنده ناروتو روی قدرت ها تمرکز کرده. حتی با اینکه همه میتونن غم و درد و احساسات شخصیت ها در طول جنگ رو ببینن، اونقدری زیاد نبوده که یه داستان با همچین جنگ های وحشیانه ای رو بتونه پوشش بده. توی آرک جنگش کمترین چیزی که میبینیم نشون دادن احساساته.
از طرفی کیمیاگر تمام فلزی، مخصوصا نسخه قدیمیش، همون نسخه زنانه ای از جنگه که نیاز دارید. همون نسخه ای که کمتر تو انیمه ها دیده میشه و توی تکنیک های خفن و قدرت های خداگونه محو میشه. حتی با اینکه مانگا مخاطبش پسرهای جوون بودن، نویسنده سعی کرده بود روی احساسات تمرکز کنه. حداقل، بیشتر از ناروتو تو اون چند صد چپترش.
همواره احساسات ما فاصله ی بین ما و حقیقت را پر می کنند.
و به نظر نویسندهی این کتاب(و این متن)، احساسات همون حقیقته.
دانلود کتاب از طاقچه: