جیمز. آر. دوتی نویسنده ی کتاب مغازه جادویی، جراح مغز و اعصاب، بنیانگذار و مدیر مرکز تحقیقات CCARE در دانشکده استنفورد است. او در کتاب مغازه جادوییی ماجرای کودکی خودش را بیان میکند. این قصه با یک مقدمه آغاز میشود، مکانی در زمان حال که نویسنده مشغول یک عمل جراحی مغز روی یک نوجوان است. او میخواهد همه چیز خوب پیش برود. اما یک ثانیه حواسپرتی همه چیز را عوض می کند . یک فاجعه اتفاق میافتد. راوی در فکر خودش مغازه جادویی را بهخاطر میآورد. خرید کتاب مغازه جادویی با تخفیف ویژه…
فصل اول کتاب مغازه جادویی با جیمز کوچک همراه میشویم که از خواب بیدار میشود. او می فهمد انگشت شستش نیست. انگشتی مصنوعی که با آن شعبدهبازی میکرد. وسیلهای بود برای فرار از تحقیر و توهین و فقری که در خانواده با آن روبهرو است. جیمز از خانه بیرون میآید و برای پیداکردن یک انگشت مصنوعی دیگر وارد یک مغازه ی عجیب میشود. بخش گسترده ای از داستان کتاب مغازه جادویی راجع به آشنایی جیمز دوتی با صاحب مغازه یعنی روث است. نویسنده تمام چیزهایی که از روث یاد گرفته را با عشق در اختیار مخاطب قرار میدهد تا او را وارد دنیای شگفتانگیز خودش کند.ادامه مطلب...
پوست سر هنگام جدا شدن از جمجمه، صدای خاصی ایجاد می کند، صدایی مانند کنده شدن یک تکه ی بزرگ ولکروا که از منبع خود جدا میشود. این صدا به نوعی بلند، عصبانی و کمی غمگین کننده است. در دانشکده ی پزشکی، کلاسی برای آموزش اصوات و بوی جراحی مغز به شما وجود ندارد، در صورتی که چنین کلاس هایی باید باشند. کلاس هایی برای آموزش وزوز سنگین مته، وقتی صدای اروی استخوان بلند می شود.
صدای اره ای که سوراخهایی که مته ایجاد کرده را در یک خط مستقیم برش می دهد و اتاق عمل را پر از بوی خاک ارهی تابستانی می کند؛ صدای زیاد و ناخواسته ای که هنگام برداشتن جمجمه از سخت شامه – کیسه ی ضخیمی که مغز را می پوشاند و به عنوان آخرین خط دفاعی آن در برابر دنیای بیرون عمل می کند- به گوش می رسد.
و به عنوان آخرین خط دفاعی آن در برابر دنیای بیرون عمل می کند؛ صدای قیچیای که به آهستگی سخت شامه را شکاف میدهد. هنگامی که مغز در معرض دید قرار می گیرد، می توان مشاهده کرد که ریتم حرکت آن با هر ضربان قلب هماهنگ است و گاهی به نظر می رسد صدای ناله ی مغز را در اعتراض به برهنگی و آسیب پذیری اش – رازهایی که زیر نورهای خشن اتاق عمل برای همه آشکار می شوند – می توان شنید.
پسر بچه در لباس بیمارستان کوچک به نظر می رسد و انگار دارد تخت را – که منتظر ورود به اتاق عمل است – می بلعد.
– مامانیم برام دعا کرده. اون برای تو هم دعا می کنه. ادامه دارد…
من عاشق جادوگری بودم و می خواستم یه روزی جادوگر بزرگی بشم اما تنها وسیله ی جادوگری من یه انگشت مصنوعی بود که اون هم خراب شد! سوار دوچرخم شدم و توی شهر گشتم تا به مغازه جادوگری برسم. وقتی وارد مغازه شدم فکر نمی کردم جادویی رو یاد بگیرم که تمام زندگیم رو عوض کنه!
من اونجا یک پیرزن به اسم روث دیدم که به همراه پسرش برای چندوقت به شهر ما اومدن.بهش گفتم به جادوگری علاقه دارم و اون گفت می تونه بهم جادویی رو یاد بده که از همه ی جادوها بالاتر و قوی تره.
من از روز بعد شاگرد و همراه اون شدم.
توی اون مغازه روث بهم از جادویی گفت که زندگی خودش رو تغییر داد و من رو هم در نهایت از یک پسربچه ی فقیر به یک پزشک مغز و اعصاب تبدیل کرد.اون هم نه با یک چوب دستی و کلاه جادویی که از توش خرگوش بیرون میاد بلکه با چند روش ساده من رو از سرگردونی نجات داد.
ما هم تونستیم پول خونه رو جور کنیم و هم من از اون افسردگی و سردرگمی نجات پیدا کردم.
دکتر.جیمز.آر.دوتی
رمانی خواندنی درباره ی چاکرا درمانی و گوش دادن به مانترا
ترجمه فروزان ساعدی