ویرگول
ورودثبت نام
خانه، برای بودن ها...
خانه، برای بودن ها...
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دیوی در میان تاریکی

مروری بر کتاب "و آوا در کوه‌ها پیچید" خالد حسینی

نوشته‌ی نوشین تقیلی

افغانستان، همسایه‌ی همیشه در رنج ما بوده است. حداقل از زمانی که من و هم‌سن و سال‌هایم به یاد داریم سرنوشت مردم این کشور به دست طالبان و سیاستمدارهایی که جان و رفاه مردم، آخرین اولویت آن‌ها بوده دستخوش تغییرات زیادی شده است. ولی پیش از اینکه این کشور درگیر جنگ و قحطی و فقر و خشونت شود، شعر و ادبیات و موسیقی جایگاه پررنگی در زندگی مردم داشت. خالد حسینی، نویسنده‌ای که بیشتر اهالی ادبیات نام او را با کتاب بادبادک‌باز شنیده‌اند، در سومین رمان خود، “و آوا در کوه‌ها پیچید” سراغ قصه‌ی عجیبی رفته است. داستان، رشته‌ی مهر ناگسستنی بین خواهر و برادر. داستان با افسانه‌ی غمگینی شروع می‌شود، افسانه‌ی دیوی که کودکان را می‌دزدیده و به قلعه‌ی خود می‌برده و پدری که وقتی خوشحالی فرزندش در قلعه را می‌بیند، از بازگرداندن او به خانه منصرف می‌شود. مانند پدر عبدالله، که برای نجات دخترش از فقر و گرسنگی او را به خانواده‌ای مرفه می‌فروشد و این تصمیم، سرآغاز داستان است. داستان زندگی سه نسل، که اگرچه از هم جدایند ولی تار و پود آن ها به‌هم گره خورده است؛ و تاثیری که جنگ و پیامدهای آن برسرنوشت شخصیت های داستان می‌گذارد.

خالد حسینی به گونه‌ای می‌نویسد که بعد از شروع کتاب به سختی می‌توان آن را کنار گذاشت و از داستان دل کند. دستتان را می‌گیرد و در کوچه‌های کابل به دنبال خود می‌کشاند. با غم و دلتنگی عبدالله شما نیز دلتنگ خواهر می‌شوید و نوای موسیقی افغانی را در گوش‌های خود می‌شنوید. در این روزهای عجیب که اخبار تلخ از همسایه و همزبانمان به گوش می رسد، خواندن این کتاب و آشنایی بیشتر با مردمان این سرزمین خالی از لطف نخواهد بود. کتاب توسط زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده به فارسی ترجمه شده و توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

از متن کتاب: «چطور از غم و اندوهی برایتان بگویم که آن شب بر سینه باباایوب و همسرش سنگینی میکرد؟ خدا آن روز را نیاورد، که پدر و مادری مجبور به چنین تصمیمی شوند؛ باباایوب و همسرش طوری که بچه ها نشنوند، با هم مشغول گفتگو شدند؛ آن دو همینطور هی حرف زدند و گریستند، و باز هم حرف زدند و گریستند؛ تمام شب توی خانه از این طرف به آن طرف رفتند؛ چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، اما هنوز هم تصمیمشان را نگرفته بودند، و این درست همان خواسته دیو بود، چون سردرگمی به دیو اجازه می‌داد به جای یک بچه، همه فرزندان را با خود ببرد؛ آخر سر هم باباایوب از خانه بیرون رفت، و پنج قلوه سنگ با شکل‌ها و اندازه‌های یکسان پیدا کرد؛ روی هر سنگ نام یکی از فرزندانش را نوشت؛ کارش که تمام شد، همه‌ی سنگ‌ها را در توبره‌ای کرباسی انداخت؛ وقتی توبره را جلو همسرش گرفت، او طوری پا پس کشید که انگار ماری سمی در توبره چنبره زده است. رو به باباایوب کرد، و در حالیکه سرش را تکان می‌داد گفت: از من برنمی‌آید؛ من یکی که نمی‌توانم انتخاب کنم؛ تاب تحملش را ندارم؛ دلم آشوب است.

باباایوب جواب داد: من هم همینطور.

اما نگاهش از پنجره به بیرون افتاد و دید تا لحظاتی دیگر خورشید دزدکی از تپه ماهورهای شرقی سر بر خواهد آورد؛ وقت زیادی باقی نمانده بود؛ با دیدن قیافه پنج فرزندش، غم به سینه‌اش چنگ می‌انداخت؛ بایستی برای نجات دادن دستْ یکی از انگشتان را قطع می‌کرد؛ چشمانش را بست و یکی از سنگ‌ها را از توبره بیرون کشید. به گمانم، این را هم حدس زده اید که باباایوب کدام سنگ را بیرون آورد؛ هنگامی که نام حک شده روی سنگ را دید، سرش را به سمت آسمان گرفت و فریادی بلند سر داد؛ باباایوب با قلبی شکسته کوچک‌ترین پسرش را در آغوش کشید، و قیس هم که اطمینانی بی‌قید و شرط به پدر داشت با شادمانی بازوانش را دور گردن باباایوب حلقه کرد؛ قیس تازه وقتی از ماجرا خبردار شد که باباایوب دیگر او را به دستان زمینِ بیرون از خانه سپرده، و در را پشت سرش بسته بود؛ باباایوب پشت در ایستاد؛ اشک همچون جوی از دو چشم بسته اش سرازیر بود؛ پشتش را به در تکیه داده بود، و قیس عزیزدردانه‌اش با مشت‌های کوچکش، بر در می‌کوبید، گریه‌کنان، از بابا می‌خواست بگذارد دوباره وارد خانه شود؛ باباایوب همان‌جا میخکوب شده بود؛ زیر لب زمزمه می‌کرد «مرا ببخش، مرا ببخش،» که زمین دوباره زیر قدم‌های سنگین دیو بنا کرد به لرزیدن؛ پسرک جیغ کشید و زمین زیر قدم‌های دیو، که دیگر داشت از «میدان سبز» دور میشد، دوباره و دوباره لرزید، تا اینکه سرانجام «میدان سبز» از حضور سنگینش خالی شد، زمین آرام گرفت و سکوت بر تمام لب‌ها مهر زد، جز لب‌های باباایوب که همچنان گریه‌کنان از قیس طلب بخشش می‌کرد. عبداللّه، پسرم، خواهرت خوابش برده است؛ روی پاهایش پتو بینداز؛ بارک اللّه، خوب است؛ شاید بهتر باشد همین‌جا قصه را تمام کنم؛ نه؟ دلت میخواهد ادامه دهم؟ مطمئنی پسرم؟ باشد.

کجا بودم؟ آهان؛ چهل شبانه روز به عزاداری و ماتم گذشت؛ هر روز همسایه ها برایشان خوراک آماده می‌کردند و با آن‌ها به شب‌زنده‌داری مشغول می‌شدند؛ مردم هر آنچه از دستشان برمی‌آمد برایشان می‌آوردند: چای، نبات، نان، بادام و هر بار همدردی و دلسوزیشان را هم همراه پیشکش‌ها نثارشان می‌کردند، باباایوب دلش به یک تشکر خشک و خالی هم رضا نمی‌داد؛ گوشه‌ای زانوی غم بغل می‌گرفت و می‌گریست. جویبار اشک چنان از چشم‌هایش جاری بود که انگار می‌خواست پایانی باشد بر خشکسالی‌ای که گریبان روستا را چسبیده بود؛ خدا این غم و عذاب را نصب گرگ بیابان هم نکند.»


اگر دوست دارین درباره کتاب ها و یا فیلم های بیشتری مطلب بخونین، حتما به وبسایتمون سر بزنین. ما در "خانه" منتظرتون هستیم:)

https://barayeboodanha.ir/

توی اینستاگرام و تلگرام هم با @barayeboodanha میتونین پیدامون کنید:)


خانه برای بودن هاادبیات جهانادبیات افغانتحولات افغانستانخالد حسینی
یک ماجراجویی آرام، مجله و کمی بیشتر...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید