ریحانه برفر
ریحانه برفر
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

باز گشت دوباره

ماهرخ شیر آب را بست .در حالی که دستانش را با لباس چین دار بلندش خشک می کرد سمت در حیاط رفت .

در را تا نیمه باز نشده بود ،که صدای یاالله گفتن مجید را که شنید از. در فاصله گرفت

این روزها مجید بیشتراز همیشه به او سر می زد،جای تعجب نبود خوب می دانست باز برای چه کاری سر کله اش این اطراف پیدا شده

سلامی زیر لب گفت و سمت شیر آب رفت چند قلوپی آب خنک خورد ودستی به ریشش کشید از جا بر خواست ، صدایش را صاف کرد و رو کرد سمت مادرش گفت

اومدم دنبالت ننه بریم امشب خونه خانواده سپیده کارو یک سره کنیم

ماهرخ خانم بیلچه را دستش گرفت و سمت باغچه کوچک حیاط رفت ،باید کنار شمعدانی ها کمی جا برای گل محمدی

هایش باز می کرد .

در حالی که پشتش به مجید بود گفت:

من که بهت گفتم نمیام برای چی هی قرار مدار می زاری؟

ببین کار دنیا رو همه ننه های دنیا کلی نذر نیاز می کنن که پسرشون

داماد بشه اون وقت مال ما انگاری بهش خبر ... لااله الاالله

عصبی از داخل بسته سیگار ش یک نخ سیگار

در آورد آن را بین دندان های زرد و چرک مرده اش گذاشت و گفت :

چرا هیچی نمی گی ؟ ده اخه مگه ما جنایت کردیم که اینجوری رفتار می کنی ؟

ماهرخ خانم زیر لب به شیطان لعنت فرستاد وگفت:

کاش جنایت کرده بودی..کاش می مردی که از دستت خلاص بشم

بعد از یک سال پاشیدی اومدی میگی برم خونه ای که تنها یادگار باباته رو به نام دختری کنم که معلوم نیست مثل دوتای قبلی چقدر تو زندگیت

دوام بیارن از خدا نمی ترسی؟

می خوای من پیرزن رو آخر عمری ویلون خیابون ها کنی ؟_از بابا ننه ول کن تورو جدت خودت بهتر میدونی تا الان شانس نیاورده بودم تو زن گرفتن ،اون از مریم که نازا از آب در اومد گذاشت خودش رفت ،اونم از شراره که تو خونه من بود اما سرگوشش با رفیق های من می‌جنبید،توقعه نداشتی که یه با یه زن خراب زندگی کنم

داری سر کی رو شیره می مالی مجید،مریم نازا بود؟اون دختر طفل معصوم که چهار ماهه بار شیشه داشت فکر کردی چون پیر شدم فراموشی گرفتم که یادم رفته اون شب از سر مستی افتادی به جون طفل معصوم بعدم از پله پرتش کردی پایین ،بعدشم تا فهمیدی دکتراگفتن بعداز اون سقط نمی تونه بچه دار بشه،اینو بهانه کردی و طلاق گرفتی

اون هم از شراره بی نوا که روز و شب باید بساط عیش نوش تو و اون لاشخور های ولگرد اطرافت رو به راه می کرد،وتو قوزمیت نفهمیدی دم گوشت چی می گذره .

مجید که حسابی کنف و کلافه شده بود چنگ محکمی برموهایش زد و گفت:

اخه ننه سپیده عاشق منه،و مطمئنم خوشبخت می شیم .

مجید که بامخالفتهای،ماهرخ خانم دوبار گزیده شده بود،هرچقدر که مجید اصرار می کرد اما او حاظرم نمی شد که پا جلو بگذارد،تااینکه یک روز عصر درب حیاط به در باز شد و مجید به همراه سپیده داخل شدن درحالی که یک دسته گل مریم به طرف ماهرخ خانم گرفته بود با خنده گفت:(سلام مامان جون ،دیشب که افتخار ندادین منزل ما تشریف بیارین )در عوض من اومدم دست بوسی تون

آن روز ماهرخ خانم از اینکه می دید سپیده و مجید یکدیگر را خیلی دوست دارند،تصمیم گرفت برای اخرین اتمام حجت خود را به خانواده سپیده بکند

پسر من زن نگه دار نیست،فردا نگید مادرش بهمون نگفت

و به این ترتیب مراسم عقد و عروسی را یک جا برگزار کردن و از آنجا که اکنون منزل ماهرخ خانم مهریه سپیده محصوب می شد از فردای آن روز همراه جواد برای شروع زندگی به آنجا آمدن

ابتدا همه چیز خوب پیش می رفت،اما رفته رفته گیر ها و بهانه گیری های سپیده به ماهرخ خانم نیز شروع شد ،تا جایی که یک روز صبح نامه ای برای عروسش نوشت و از خانه خارج شد،آن روز سپیده که از خواب بیدار می شود و نامه را میبیند شک زده چند بار آن را پشت ورو می کند و باورش نمی شود به این راحتی پیرزن میدان را خلوت کرده باشد .گوشه ای می نشیند و بفکر فرو می رود مجید که خانه آمد ماجرا را برایش تعریف کرد وگفت:

ما به مادرت بد کردیم...،خصوصا تو که هیچ وقت از دستت راضی نبود

از فردای آن روز آنها زندگی جدیدی را شروع کردن اما به قول سپیده گویا برکت از زندگی شان رفته بود

از فردا آن روز هرجا کجا که فکرش را می کردن سر زده بودن اما خبری نشد

تااینکه یک روز بطور اتفاقی او را در آسایشگاه سالمندان در حالی که در جمع دوستانش نشسته داستان تعریف می کرد یا فتن

مجید و سپیده هردو گریان اورا در آغوش گرفتن واز او طلب حلالیت کردن و در آخر با اصرار های مداوم او را راضی کردن تا به منزل خودش باز گردد




زندگیشروع
می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید