این روزها بیش از حد دلتنگم .
دلتنگ صدای گرم آرام مردانه ات
دلتنگ آغوشی که سالها حسرتش را با خود دنبال کردم وتو چه بی رحمانه آن را از من دریغ کردی
بعدازتو غروب جمعه که می شود پا تند می کنم و خودم رابه قرارگاه عاشقی می رسانم به این امید که تو باردگر، با آن ساز نی دست سازت چشم در نگاهم گره زنی ومن مست در چشمان سیاهت میان آوای زیبا غرق در لذت شوم .
اما،سوز هوا ،درختان عریان ،وباد سوزناکی که چپ وراست صورتم راسیلی می زد.همه وهمه
دست دردست هم داده اند تا نبودت را به من دهان کجی کنند ،و وعده های دلخوش کنت را برسرم
بکوبانند .اما من هنوز با آوار خاطراتت و آن تکه عکس رنگی کوچک دلخوشم تاباز گردی،تادزدانه نگاهم کنی ومنجان بدهم برای آن حیای مردانه ات
ای جان جهانم پس بدان زمانی شادم که دستانت در میان انگشتانم گره خورد .وزمانی خوشبخت خواهم بود که تمامت مال من باشد ومن مال تو ...
*********
(اشک های روان بر روی گونه ام را پس می زنم کاغذ نامه را تا می کنم و مُهری صورتی بالبانم بر کاغذ می چسبانم )
با صدای مامان از اتاق خارج می شم وکاغذ نامه را زیر آستین لباسم پنهان می کنم
یادت نره چی گفتم اگر پسربی بی بی خونه بود نری تو خونه ها.سرم را تکان میدم و ظرف آش را بدست میگیرم واز خانه خارج میشم .طبق نقشه با تعارف بی بی وارد حیاط می شم و بعداز رفتن بی بی به مدبخت باچشم به دنبال عباس می گردم که نگاهم به گوشه حیاط لب باغچه می افتد بیلچه کوچکی در دست داشت و خاک باغچه را زیرورو می کرد .با چند گام بلند بسویش پرواز می کنم سلامی زیرلب می گویم ونامه عرق کرده را روی خاک مقابلش می اندازم وباز فاصله می گیرم بی بی که می آید ظرف را می گیرم و به خانه برمیگردم .از خدا می خواهم که عباس باخواندن نامه دست از لجاجت بردارد و قدم پیش بگذارد.
(من و عباس سه سالی بود که یکدیگررو می شناختیم.آن اوایل که ما به این محله آمدیم وهنوز هیچ شناختی از همسایه ها نداشتیم.تنها پیرزن بامحبت وسفید رویی که درهمسایگی مان زندگی می کرد و همه او را بی بی خطاب می کردن چند باری برای کمک به مادرم به منزلمان رفت آمد می کرد را می شناختم .
به یاد دارم عصر روز سشنبه زمانی که با همکلاسی ام در راه منزل بودیم دو اوباش صد راهمان می شوند و با حرفهای زننده قصد آزارمان را داشتن که همان لحظه در آن کوچه خلوت مردی چماغ بدست ظاهر می شود و حسابی از خجالت آن دو اوباش در می آید
چند وقت بعدبه همراه مادرم ختم صلوات به منزل بی بی رفته بودیم که همانجا بارای دومین بار با او روبه رو می شوم .رفته رفته رفت آمد دو خانواده زیاد شد و دراین بین یه حسی با دیدن عباس در وجودم جوشش وغلیان می کردکه سر درنمی آوردم تا روزی که اولین نامه از طرف عباس دستم رسید.
همه چیز خیلی خوب پیش می رفت و قرار بود عباس بعداز پایان دوره خدمتش رسما مرا از خانوادم خواستگاری کند.
آن زمان عباس همراه عمویش دریک آهنگری کار می کرد و هرگاه از خدمت برمی گشت خودش را حسابی مشغول کار می کرد تا به قول خودش فردا با دست پر برای خواستگاری قدم جلو بگذارد
عباس تازه خدمتش تمام شده بود که یک روز بی بی باچشمان گریان پیش مادرم آمد وگفت که تک فرزندش در هین انجام کار چشمانش آسیب دیده و دکترش گفته بود بخاطر شدت ضربه بینایی چشم چپش را برای همیشه از دست داده است ،
سه روزاززمانی که نامه را به دست عباس داده بودم می گذشت که یک شب میان پچ پچ های پدر مادرم متوجه می شوم بی بی که بی بی مرا از مادرم خواستگاری کرده،اما ذوق من با شنیدن پاسخ مخالفت پدرم از بین می رود.
مگه دختر من چه عیب و ایرادی داره که بدنش به پسر نابیناش
زشته آقا محسن گناه داره خدا خوش نمیاد
من نمیدونم بی بی پیش خودش چه فکری کرده قدم پیش گذاشته
بی بی به دفعات آمد و رفت و باز هم پاسخ پدر همانی بود که گفته بود
سرانجام پدرم شرط را بر رضایت من اعلام کرد شاید تصور می کرد با پاسخ منفی من بی بی خسته خواهد شد ودیگر اقدامی نخواهد کرد
باصدای زنگ حیاط مادرم دست از پاک کردن سبزی می کشد چادر بر سر می کند و در حیاط را باز می کند
با دیدن بی بی خوشحال سمت مدبخت می روم و دو لیوان شربت خاکشیر و زعفران آماده می کنم و سمت نشیمن می روم
بی بی با دیدنم از جا بلند می شود ومرا کنار خودش می نشاند در حالی که دستم را در دست گرفته بود شروع به صحبت می کند
منو ببخش دخترم تو این چند روز خیلی اذیتتون کردم خوب چه کنم منم همین یه بچه رو دارم که یک بار ازم چیزی خواسته ،پسرم از قبل این حادثه خاطرت رو می خواست اما این اتفاق باعث شد همه چیز در هم گره بخوره
میدونم که خبر داری که چشماش آسیب دیده ومثل قبل نمی تونه همه چیز رو خوب ببینه
ولی خداروشکر از پس کارهای خودش برمیاد. یه مقدار پول پس انداز کرده بودم با چند تکه طلا گذاشتم روش براش تو بازار بزرگ شمس یه مغازه اجاره کردم که الان داره قالی و قالیچه فروش می کنه
امروز اومدم تا حرف دل خودت رو بشنوم اگر دلت با عباسم نیست این قضیه همینجا خاک میشه،ومن دیگه حرفی راجبش نمی زنم
اما اگر قبول کردی امشب رسما با پسرم میایم خواستگاری انشالله پدرتم رضایت میده
حرارت گونه هایم را به خوبی حس می کردم سرم پایین بود وشرم داشتم حرف دلم را به بی بی بزنم که خودش گفت
از قدیم گفتن سکوت علامت رضایته ،پس امشب برسیم خدمتتون؟
مادرم پیش دستی کرد و گفت منزل خودتتونه قدمتون سر چشم
بی بی مرا در آغوش فشرد و آهسته کنار گوشم لب زد .
از اولش هم عروس خودم بودی...