سنگ های ریز درشت رو با پاهام به جلو پرت می کنم و به سمت مقصد نامعلوم حرکت می کنم.
۲۸ سالم بود و تجربیات زیادی رو پشت سر گذاشته بودم که حتی بجای مرور خاطرات شیرینی که فقط نوشتنش را بلد بودم دلم هرگز هوس حسرت به روزگاری که پشت سر گذاشته بودم را نداشت و اصلا دلم نمی خواست برای یک لحظه هم رو برگردانم و پشت سرم نگاه کنم.
،چندماهی از جدایی منو وحید می گذره وتو این مدت چه نیش کنایه ها وزخم و زبان هایی که من از غریبه و آشنا به جان نخریده بودم. خوب من زن بودم و طبیعی بنظر می رسید در جامعه ای که هنوز عقاید و افکار کهنه و پوسیده قدیم را با خود یدک می کشید
اینگونه ندانسته قضاوت کنند
بلایی که وحید سرم آورده بود باعث،دوری و انزجار من نسبط به جنس مخالف و فاصله گرفتن از دوستام شده بودبه طوری که اگر مردی در فاصله یکمتری من ایستاده باشه بدنم گر می گیره و وحشت در تمام وجودم می نشینه
،گاهی در طول روز به بهانه یه کار پاره وقت از خونه خارج می شودم تا کمی برای خودم آرامش ساختگی بسازم،واز تشنج های عصبی که خانوادم بهم وارد می کردن دور شم،هوای مرداد ماه خیلی گرم بود حالا منی، که یک ساعت بی هدف تو آفتاب داشتم راه می رفتم عطش شدیدی گرفته بودم،چرخی دور خودم زدم که چشمم به سوپری افتاد