(کژال)
جسم و روحم زیر رگبار مشت و لگد های پدربی جان وبی حس شده بود.نمیدانم،شاید حقم بود،واو حق داشت.اما من چاره دیگه ای نداشتم
از خیلی وقت پیش خودم رو برای چنین روزی آماده کرده بودم و صابون همه چیز را به تن مالیدم
الان تنها نگرانیم اول پدر و دوم کودکی بود که با تمام وجود سعی داشتم از ضرباتی که به بدنم می خورد در امان نگهش دارم
،سکوت من گویا پدر را خشمگین تر کرد که این بار چنگ زد به
گیسوان بلندی که همیشه بخاطر بور بودنش آن را موطلا خطاب می کرد و حتی دلش نمی آمد ذره ای از آن کوتاه شود ، زد اکنون چه راحت دور دستش پیچ می داد و مرا کشان کشان تا خروجی منزل با خود می کشاند.
ریشه موهایم می سوخت و چشمانم هرلحظه بیشترروبه سیاهی می رفت که ناغافل محکم به در برخورد کردم و همانجا رها شدم
سرم را که بالا گرفتم
چشمم به حلیمه افتادکه تکیه بر دیوار کاگلی دست در بغل گره کرده و با لبخند فاتحانه ای مرا نظاره می کرد
هه خوشحال بود هرچه باشد بعداز مدتها زهر خودش را خالی کرده بود و حال شعف و خوشحالی را می توانستم در تک تک سلول هایش به وضوح ببینم
چادر و کیفی که به صورتم پرت شود باعث شود چشم بگیر از آن زن حیله گر .پدر در حالی که هنوز چهره اش از خشم قرمز بود کمرش را به سمت چهره ام خم کرد واز میان دندان های قفل شده اش غرید
زود باش وجلو پلاست رو از جلو چشمام جمع کن گورت گم کن این رو یه بار بهت میگم پس خوب گوش بگیر ببین چی گفتم
اگر جونت رو دوست داری دیگه هیچ وقت در این خونه رو نزن یادت باشه از الان به بعد من هیچ دختری به این نام نشانی ندارم دختر من امروز با دست های خودم کشته شد
ای کاش می توانستم لب باز کنم و بگویم همه اینها فقط بخاطرخودش بوده بگویم که بعداز ماه ها دربه دری تنها راهی که برایم مانده بود تا...
مگه با تو نیستم داری به چی ور ور نگاه می کنی
با کمک دیوار جسم لهیده و زخمی ام را از زمین بلند کردکردم درحالی که آخرین نگاهم را به پدرم و حلیمه می اندازم آهسته دست بالا می برم کش چادر بر سر می کشم کیفم را به دست می گیرم و از خانه ای که سالها با خشت خشت آن خاطره داشتم بیرون می روم آخرین نگاهم را همانجا در پشت چشمان پر درد پدرم جا می گذارم وبا خود قسم می خورم تا زمانی که بی گناهی ام را ثابت نکردم برنگردم
.زخم گوشه لبم بخاطر شکافی که برداشته بود می سوخت کبودی های دست و صورتم زیادی تو چشم آدمهای فضول این روستا که از کاه کوه می ساختن بود خجالت زده چادر را روی صورتم می کشم واز گوشه دیوار آرام و آهسته سمت خانه لیلا دوستم قدم برمی دارم و از خدا می خوام همسرش این موقعه روز خانه نباشد.
زنگ را فشار می دهم و دوبار محکم بر در می کوبانم صدای لیلاکه آمد، از در فاصله میگیرم
در روی پاشنه می چرخد نگاهش به من که می افتد خشکش می زند.بیش از این نمی توانستم به ایستم دست بر چهار چوب در می گیرم که خودش را بی حرف کنار می کشد کمی جلو تر رو تخت چوبی گوشه حیاط می نشینم .
این چه سرو شکلیه که داری؟کی این بلا رو سرت آورده؟
نگران نباش بهت می گم ،فقط آقا منصور کی میاد؟
منصور امروز مادرش رو برده شهر نوبت عمل داشته ،نترس یکی دوروز دیگه میاد
می تونم دوروز پیشت بمونم؟
این چه حرفیه اجازه گرفتن نداره خونه خودته،حالا بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده
با یاد پدرم بغض می کنم وشمرده شمرده ماجرا رو توضیح می دهم،حرفم که تمام می شود،فاصله اش را کمتر می کند ودستم را درست می گیرد،
مگه میشه همچین چیزی کژال؟اخه تو چطوری..
خودمم نمیدونم بخدا اما یه حدس هایی می زنم که باید برگردم تهران تا معلوم بشه
داری منو می ترسونی کژال بیا فردا بریم دوباره آزمایش بده اصلا شاید اشتباه شده باشه.
فایده نداره دیروز دوبار آزمایش دادم جواب همون بود
وای خدا وای داره مغزم می ترکه ،اخه کدوم حروم زاده ای این کارو کرده ؟ اصلا اگرم درست باشه تو که نمی خوای این بچه رو نگه داری؟می دونی با یه شناسنامه سفید بچه داشتن یعنی چی؟
میدونم لیلا بخدا خودم بیشتر از تو داغونم،دکتر می گفت قلبش تشکیل شده .می ترسم لیلا خیلی می ترسم
حالا تصمیمت چیه ؟تا آخر که نمیشه همینجوری بمونیم
شناسنامه ومدارکم خونه بابامه، ازت می خوام فردا که بابام رفت به یه بهانه زنش رو بکشی بیرون تا من وسایلم جمع کنم.بابا حاجی منو ترد کرده نمی گذرم از کسی که باعث این بلا ها سرم شد،قسم می خورم به روح مادرم که پیداش کنم بعد چنان بلایی سرش بیارم که..
نگران نباش عزیزم تا هرکجا که بخوای من پشتت هستم*******
طبق نقشه ای که با لیلا هماهنگ کرده بودیم فردای همون روز رفتم و همه وسایلم رو جمع کردم شب تا صبح کنار لیلا برای بخت بد خودم اشک ریختم ،طلوع آفتاب با اولین ماشین برگشتم تهران فعلا میتونستم خوابگاه باشم اما کم کم باید دنبال یه کار خوب می گشتم تا بتونم پول اجاره یه خونه رو جور کنم،تا سر فرصت آمار همه اون هایی که سه ماه پیش تو اون جشن خراب شده بودن رو در بیارم